رمان همه زن های من
khassssss
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
خاص
تاریانا موزیک
کاسپین گپ
ویکی ناز
جالب ترین ترفند های کامپیوتری
http://susawebtools.ir/?p=42
خنده و اطلاعات عمومی
تک ناز
http://shiraz-song.ir/
طنز
http://forosh.modiranmarket.biz
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان khassssss و آدرس yegane98.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 26
بازدید ماه : 98
بازدید کل : 805
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
yegane

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, :: 12:42 :: نويسنده : yegane

مقدمه::

همه آرزویم این بود که پیدایت کنم... 

پیدایت هم کردم, اما چه دیر... 

حالا.... 

میخواهم بگویم که تو , شاید که نه ...! 

حتما ! سهم من بودی ... 

بخشی ازآن نیمه گم شده ام, که در فصل سوم زندگی جلوه گر شدی! 

در میان خش خش روح زیر پا افتاده ام و سوز سرمای نگاهم. 

چه خوب دوام آوردی عشق من! 

راستی من تو را پیدا کردم یا تو مرا ؟ 

نه نگو... 

بگذار خودم جواب دهم....! 

-فرقی هم دارد؟! 

 

 

 

****..****

 

 

" قسمت اول : ازدواج در وقت اضافه.. "

آترین* محکم دستش را روی میز کوبید و با خشم تقریبا فریاد زد: چی دارین برای خودتون میگین؟ خودتون متوجه هستین از من چی میخوایین؟ من و رمینا تا آخر این ماه میخواییم عروسی کنیم و حالا میگین من بیام و دختر دوست شما رو بگیرم ؟؟ مسخره است پس عشق خودم چی میشه؟

فریدون بدون اینکه تغییری در حالت نشستنش بدهد سری تکان داد و آرام جواب داد: آترین جان، پسرم من خیلی منطقی باهات صحبت کردم, شرایط موجود رو برات توضیح دادم ، بهت گفتم که اون دختر تنها ست و هیچکس رو نداره ... وظیفه انسانی میگه که....

آترین که دیگر کنترلی روی خودش نداشت میان صحبتهای پدرش آمد و با خشم بیشتری گفت: به من چه؟ مگه من لَ لِه بچه های مردمم.. به من چه که اون تو چه وضعیه... به شما چه ربطی داره..

فریدون بازهم با همان خونسردی قبل گفت: بذار حرفم تموم بشه تا به همه جوابهات برسی, ببین ... نمیدونم چطور دقیق برات توضیح بدم ، اما من به پدر آهو مدیونم ، جونم رو ، زندگی ام رو ، اصلا هرچی که دارم رو از اون دارم ... حالا که اون نیست و به رحمت خدا رفته من خودم رو مسئول میدونم که از تنها دخترش مراقبت کنم... باور کن اگه پای این بیماری لعنتی وسط نبود و من مطمئن بودم که بهار سال دیگه رو میبینم هرگز این پیشنهاد رو بهت نمیکردم.

آترین پوزخندی زدو به طعنه گفت: آره ..! لابد اون وقت خودت عقدش میکردی.. ها؟ پیوند خوبی هم میشد عروس 15-16 ساله و داماد 60 ساله... زن بابامون از خواهر خودمونم کوچیکتر میشد....

فریدون که دیگر نمیتوانست خود دار باشد نگاه تندی به پسر جوانش انداخت و در حالیکه با دو انگشت گوشه چشمانش را فشار میداد خیلی قاطع گفت: تمومش کن!

آترین مکثی کرد ، حال پدرش چندان خوب نبود ، هفته پیش از بیمارستان مرخص شده بود و دکترش پیشنهاد داده بود که تنهایش نگذارند و به نوعی برایشان روشن کرده بود که فریدون روزهای پایانی عمرش را میگذراند.

چقدر پدرش را دوست داشت ؟

نمیدانست تا قبل از اینکه ماجرای بیماری اش جدی شود و زمین گیرش کند هیچوقت به این نکته فکر نکرده بود... او و علاقه به فریدون !

کمی برایش سخت بود ... 

ولی حالا، اوضاع فرق میکرد ، پدرش با مرگ فاصله چندانی نداشت و هر کس دیگری هم جای او بود از حالا حسرت روزهایی را میخورد که از دست رفته بود و حتی یادش نمی آمد که چطور رفته است!!

-ببین آترین ، آهو دختر قشنگی ، مطمئنم اگه ببینش تو هم ازش خوشت میاد ، اصلا منکه نمیگم از عشقت بزن ، منکه نمیگم رمینا رو ول کن ، نه اونم باشه ... با رمینا ازدواج کن، کی از اون بهتر؟ دخترِ خانوم و خانواده دار داری هم که هست ... من هم راضی ام اما ازت خواهش میکنم که به آخرین خواسته منهم فکر کن....آهو به جز من کسی رو نداره... 

آترین خودش را روی صندلی انداخت و با لحنی مستاصل و لرزان گفت: باباش مرده ، ننه نداره .. فَک و فامیل نداره؟ از زیر بوته که عمل نیومده!

فریدون به زحمت آثار خشمی که روی چهره اش ظاهر شده بودند را پاک کرد و گفت: مادر داره ، اما ایران نیست, مادرش یک زن ایرلندی الاصل بود که 10 سال قبل از سعید جداشد و برگشت کشورش... تو که همه اینها رو میدونی! سعید رو هم که خودت میشناختی , کسی رو نداشت! ... فقط من بودم , برای همین آهو رو سپرد بهم!

آترین لحظه ای سکوت کرد ، در بد موقعیتی گیر افتاده بود یک طرف پدرش بود و طرف دیگر رمینا!

هر دو را دوست داشت ، یعنی فکر میکرد که دوست دارد .

رمینا که عشق اول و آخرش بود و پدرش هم که ....

چه تصمیم سختی .

یک لحظه به رمینا می اندیشد و لحظه ای دیگر به پدرش.

احساس خفگی میکرد ...

دنبال راه فرار بود...

فریدون که متوجه وخامت اوضاع روحی پسرش بود , مهربانانه دست روی دستان مشت شده آترین گذاشت و آرام گفت: باور کن این تنها راهی بود که به ذهنم رسید .

آترین با تلخی دستش را از زیر دست پدر بیرون کشید و گفت: تو همیشه راحت ترین راه ها رو انتخاب میکنی ... اصلا چرا این پیشنها د رو به من میکنی ؟ چرا به آرسام نگفتی؟ تو که همیشه میگفتی اون پسر بزرگته و مایه افتخارته ... حالا هم به همون بگو یک بار دیگه مایه افتخارت بشه .. چطوره ؟ها ؟

فریدون چینی به ابروان کم پشتش داد و گفت: آرسام؟ من چطور میتونم یک دختر 16 ساله رو به آرسام بسپرم! اون از پس زندگی خودش و زن حامله اش هم برنمیاد حالا من بیام یک بار دیگه هم روی زندگی در حال پاشیدن اون بذارم؟

آترین به طعنه گفت: آره دیگه ... همیشه فقط به اون فکر کردی ... اصلا به جهنم که زندگی من ممکنه با وجود این دختر بره رو هوا ، به جهنم که رمینا اگه بفهمه من زن دارم ولم میکنه و همه چی رو بهم میزنه.. مهم اینکه زندگی آرسام خوب باشه .آره!

فریدون کلافه نفسش را بیرون داد و رویش را برگرداند.

و لحظه ای بعد صدایش خشک و بی روح در فضای اتاق طنین انداز شد: کاش این درد لعنتی نبود ...کاش اینجوری محتاج اولاد نمیشدم.

آترین با حرص میخواست بگوید کاش قبل از پدر آهو تو می مردی اما همان لحظه چشمش به عکس مادرش افتاد.

مادرش در قاب چوبی به رویش میخندید و با نگاهی آرام بخش او را به سکوت دعوت میکرد.

نگاه پدر و پسر در یک لحظه روی تصویر ماهرخ افتاده بود ، هر دو همزمان آه کشیدند .

و هر کدام در فکر اینکه اگر ماهرخ می بود هیچ کدام از این مشکلات پیش نمی آمد!

 

==================================

پاورقی::

*آترین: نامی اصیل و ایرانی در زمان سلسه هخامنشیان.( نام پسر اوپدرم در زمان داریوش بزرگ)

*آرسام: نام پسر عموی داریوش بزرگ .از نامهای قدیم ایرانی.

 

 

 

 

 

*****..******

***************..***************

" یک هفته بعد "

 

 

 

-عروس خانم وکیلم؟

آهو گیج و نگران, نگاه شوریده اش را به فریدون دوخت.

مستاصل شده بود ونمیدانست دارد چه میکند... انگار بالای چاهی ایستاده بود و هیچ راهی نداشت جز پریدن!

عاقد داشت برای بار سوم خطبه را تکرار میکرد, راه درست چه بود؟

-برای بار سوم عرض میکنم , عروس خانم وکیلم؟

زیر چشمی نگاهی به پسر جوان کنار دستش انداخت , مثل شمر ذی الجوشن اخم کرده بود و چهره در هم کشیده بود .

بار دیگر به فریدون چشم دوخت , چاره دیگری نداشت ... فریدون به او قول داده بود که پسرش را توجیه کرده , حتی قول داده بود که اسم آترین را وارد شناسنامه اش نمی کند .. فقط یک ازدواج سوری برای اینکه خیال پیر مرد راحت باشد و بتواند در روزهای پایانی عمرش راحت تر با بیماری دست و پنجه نرم کند.

او قسم خورده بود که مادرش را برایش پیدا میکند, حتی قول داده بود که خودش او را پیش مادرش خواهد فرستاد, فقط یک شرط گذاشته بود آنهم این بود...!

چه شرط احمقانه ای... چه شرط دلهره آوری!

زندگی با پسرش؟

آخر مگر میشد؟

آهو از خود میپرسید چاره دیگری دارد ؟

اما خودش هم خوب میدانست که ندارد ... او فعلا هیچ اخیتاری در پیش برد زندگیش نداشت... 

البته فعلا!

با این افکار خودش را دلداری میداد... فعلا... فعلا...

فعلا یعنی چقدر؟

یک ماه؟

دو ماه؟

شش ماه؟

یک سال؟

قطعا از دو سال بیشتر نمیشد؟

دوسال دیگر او 18 ساله بود , دختری که به سن قانونی میرسید بی سایه ای بالای سر , بدون نامی مزاحم در شناسنامه اش.

فقط کافی بود صبر کند ... خانه پُرَش دو سال ...

بعد همه چیز تمام میشد.. او می ماند و آزادی و همه پولهای پدر و شاید آغوش مادر.

راه همین بود... پریدن در چاه!

پس به زحمت از میان لبهای به هم چسبیده اش گفت: ب...بله!

جعیت دست زدند و عاقد صلواتی فرستاد اما آترین اخم کرد, تنها امیدش این بود که دخترک زیر بار نرفته باشد و همه چیز را به هم بزند اما گویی حساب و کتابهایش اشتباه از آب در آمده بود.

با یاد آوری اینکه صبح چطور با هزار دروغ و دغل رمینا را سرکار گذاشته نفسش را محکم بیرون داد و با پای چپش محکم روی زمین ضرب گرفت, کی میشد این بازی احمقانه تمام شود؟

-مبارک باشه داداشی.

سرش را بالا برد و به چهره آذر خیره شد , زهر خنده ای تحویل خواهرش داد و دوباره رویش را برگرداند طرف راهرو دفتر خانه!

کاش میشد همین الان فرار میکرد...

کاش میشد ... کاش!

 

فریدون خم شد و صورت در هم فرو رفته پسر جوانش را بوسید و زیر گوشش با لحن و پوزش خواهانه ای گفت: امانت برادرم رو به تو سپردم.. مراقبش باش آترین!

آترین دلخور و آزرده تنها نگاه پدرش را جواب داد , حس اینکه حرف بزند هم نداشت...!

فریدون به سمت آهو برگشت درحالیکه روی او را هم میبوسید گفت: مبارک باشه دخترم.

بعد از جیب کتش پاکتی در آورد روی میز مقابل آندو گذاشت و گفت: این هم هدیه من و پدر خدا بیامرزت برای این روز.

آترین گردن کج کرد و به پاکت روی میز با نگاهی سراسر تمسخر خیره شد و فریدون ادامه داد: سند یک خونه چهار واحدی تو خیابون نسترنه, من و سعید با هم این خونه رو خریده بودیم , گذاشته بودیمش برای روز مبادا .. و امروز.. امیدوارم که ... یعنی میخوام بگم که.... هر دوتون رو خیلی دوست دارم و برام عزیزین, سندش رو هم به نام هر دوتون زدم...

نگاه خیسش را بین آهو و آترین گرداند و آرام گفت: مراقب همدیگه باشین!

آهو بغض کرده سری تکان داد و بریده بریده گفت: عمو... فقط ... فقط قولی که دادین یادتون نره.

فریدون به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود سر آهو را در آغوش گرفت و سعی کرد به دخترک آرامش دهد اما خود با حسی آزار دهنده دست به گریبان شده بود و مدام از خود میپرسد کاری که کردم درست بود؟؟

خودش هم نمیدانست!!

اما از آترین مطمن بود , میدانست که امانت بهترین دوستش را به خوب کسی سپرده.

آترین , پسر خوبی بود, آیا شوهر خوبی هم میشد آنهم با وجود رمینا؟!

 

**..**

مراسم کوتاهشان که تمام شد , آترین دیگر معطل نکرد و از دفترخانه خارج شد .

پایین پله های دفتر خانه روزبه در پراید تصادفی اش منتظرش بود و او چون زندانی که هر آن بیم این دارد که زندان بان از آزادی اش پشیمان شود خود را به ماشین رساند و گفت: راه بیفت .

روزبه با خنده خم شد تا رویش را ببوسد و همزمان گفت: پس کو عروس خانوم ؟

سکوت آترین را که دید با لودگی ادامه داد: مگه پول علف خرسه؟ دادم کلی گل بزنن به ماشینم!

بعد با دست به چند شاخه گلی که خودش پشت برف پاک کن ها زده بود اشاره کرد و خندید.

آترین با لحنی عصبی حرفش را دوباره تکرار کرد: بهت دارم میگم راه بنداز این لگن رو، روزبه.

-شادوماد بد اخلاق! ... 

در همان حین استارت زد و دنده را جاانداخت و ادامه داد: به قول شاعر که میگه: آسمون رو بنگری گوشش اینو نوشتن , هر کی یارش خوشگله آخ جاش تو بهشته ... آخ جاش تو بهشته! بهشت نوش جونت آترین جووووون!

و آترین با پوزخندی تلخ و دردناک داشت به جهنمی که از آن روز در زندگیش وارد شده بود می اندیشید.

گوشی اش در جیب کتش لرزید , به صفحه نمایشگر خیره شد , برایش پیام آمده بود از طرف ... رمینا!!!

 

 

**..**

 

آهو باز هم از آذر و فریدون تشکر کرد و تا پایئن پله های خانه جدیدش آنها را بدرقه کرد.

وقتی بالاخره آنها رفتند آهی کشید و آهسته آهسته پله ها را بالا رفت و وارد خانه اهدایی شد .

خانه ای که از طرف پدرخودش و پدر همسرش هدیه گرفته بود... هدیه ازدواجش بود.

پدر همسر ... ازدواج!

چه کلمات نامنوسی... چه افکار خنده داری!

یعنی او الان یک تازه عروس بود؟

یعنی این خانه ... 

حتی به افکارش اجازه نداد جلوتر بروند... نه نمیخواست به هیچ چیزی که مربوط به زناشویی و ازدواج میشد بیندیشد او فقط به آترین محرم شده بود همین و بس!

خودش را روی مبل آلبالویی رنگ راحتی هال انداخت و به فضای خانه جدیدیش چشم دوخت.

خانه ای که از آن روز باید با آترین در آن میزیست!

اما چطور ؟

اصلا میشد؟

نگاهش روی ساعت شماطه ای روی دیوار خشکید که زمان 11 شب را نشان میداد...

کمی نگران بود, یعنی آترین الان کجا بود؟؟؟

 

 

" قسمت دوم : آتش به اختیار "

 

چشمانش را به زور از هم باز کرد و با دیدن فضای نا آشنای اتاق خواب برای چند لحظه گیج به اطراف چشم دوخت .

چند ثانیه ای طول کشید تا ذهن به خواب رفته اش به کار افتاد و او به یاد آورد که کجاست و از دیروز چه اتفاقی در زندگیش رخ داده !

هر چند دوست نداشت به این مسئله بیندیشد اما ذهن دخترانه اش از او قوی تر بود و دست به کار شده بود, آنقدر سریع که یکوقت به خودش آمد و دید که ذهن خلاقش خودش و آترین و چندین فرزند قد و نیم قد هم کنارشان ساخته است!!

فحشی به آترین داد و از تختخواب پایئن آمد , اگر آن پسر از خود راضی گنده دماغ دیروز آنطور رفتار نمیکرد او حتی برای ثاینه ای هم ذهنش را درگیر آنالیز رفتارهای غیر طبیعی اش نمیکرد!

وجدانش با حیرت پرسید : واقعا؟

حوصله جواب دادن به وجدانش را نداشت, برای همین دستش را در هوا تکان داد و گفت : برو بابا!

بعد فورا یاد دیشب افتاد که چطور تا نیمه های شب چشم انتظار شوهر ناخواسته اش بوده! 

فورا در ذهنش اصلاح کرد چشم انتظار نه! دل نگران!

نه نه دلنگران هم نه , کنجکاو!

نه نه کنجکاو هم نه, همینطوری محض سرگرمی!

نه نه....

.

.

از کلنجار رفتن با ذهن و و جدانش خسته شد برای همین بلند داد زد: میخوام سر به تنش نباشه پسره اکبیری , الهی رفته باشه که دیگه برنگرده!

و وارد نشیمن شد که نگاهش در یک لحظه در یک جفت چشم رقصان شکلاتی رنگ گره خورد!

آنقدر شوکه شده بود که تا 5 ثانیه حتی نتوانست پلک بزند و تازه بعد از ثانیه هفتم بود که هینی بلند کشید و با سرعتی برق آسا خود را به اتاق خواب رساند و در را پشت سرش بست!

او آنجا چه میکرد؟؟؟

کی آمده بود؟

نگاهش به تصویر خود در آینه قدی اتاق خواب افتاد, تی شرت مشکی چسبی به تن داشت که رویش قلب قرمز بزرگی کشیده شده بود و پائینش نوشته شده بود kiss me

حس کرد گونه هایش گل انداختند ... دیگر رویش نیمشد به نشیمن برگردد , دیشب که منتظر آن پسرک گنده دماغ بود به خود قول داده بود که مثل او باشد , به همان گندی حتی شاید هم بدتر...

اما فعلا که در اولین دیدار خراب کرده بود.

تقه ای به در خورد و آهو وحشت کرد.

یعنی خودش بود؟

آمده بود چکار؟!

دوباره نگاهش به نوشته روی پیراهن در آینه افتاد و فحشی نثار آترین کرد!

-میشه این در رو باز کنی؟

آهو دلش میخواست از همان جا فریاد بزند برو به جهنم . نه نمیشه!

اما این کار را نکرد چرایش را هم خودش نمیدانست! شاید ته ته دلش خیلی هم بدش نمی آمد که آترین با قصدی شبیه نوشته روی پیراهن آمده باشد!!!

از پشت در کنار رفت و برای اینکه ظاهر را حفظ کند مانتو مدرسه اش را از کمد درآورد و در حینی که آن را به تن میکرد گفت: میتونین تشریف بیارین داخل!

خودش هم ا ز لحن رسمی اش خنده اش گرفت .

آترین دوباره تقه ای به در زد و بعد وارد شد.

آهو با مانتویی صدری رنگ وسط اتاق خواب ایستاده بود و سعی داشت موهایش را در کلپیسی جمع کند .

آترین همانجا در چارچوب ایستاد و نگاهی به دخترک انداخت.

قد متوسطی داشت حدودا شاید 168-165..خیلی کوتاه نبود اما آترین از دخترهای قد بلند خوشش می آمد , به قول روزبه شاسی بلند!

رمینا هم قد بلند بود...

یک هیچ به نفع رمینا!

آهو موهایش را جمع کرد و همانطور که مقنعه اش را به سر میکشید گفت: کاری داشتین آقای محرابی؟

آترین از افکارش بیرون آمد و گفت: بله... کار مهمی هم باهاتون دارم .. دیشب باید میگفتم اما با نامزدم شام بیرون بودم و نمیتونستم زود بیام.

آهو مات نگاهش کرد, چه گفته بود؟ نامزدش؟

مگر نامزد داشت؟

پس او چه بود؟

اما فورا یادش آمد که او هیچ نیست! او حتی اسمی هم در شناسنامه اش ندارد... 

حواس پرت شده اش را جمع کرد و به ادامه جمله آترین گوش سپرد.

-از قدیم گفتن جنگ اول به از صلح آخر, یکبار میگم و دیگه هم هیچ وقت تو این اتاق مزاحمت نمیشم... یعنی بهتر بگم تو این چهار دیواری!... من و رمینا نامزدم رو میگم تا آخر این ماه عروسی میکنیم , به خواسته اجباری بابام باید دست زنم رو بگیرم و بیارم تو همین خونه , البته تو طبقه سوم, همونطوری که خودت هم خوب میدونی این ازدواج فقط یک صیغه محرمیت بود برای اینکه ....

آترین ماند چه بگوید ... خودش هم نمیدانست برای چه ؟

به راستی برای چه؟

انگار برای اولین بار یادش آمده بود که فکر کند برای چه؟

خب اگر قرار بود که از این دختر مراقبت کند چه لزومی داشت که عقدش کند؟!!

نگاهش را به بالا سر داد و در چشمان روشن دخترکی که مقابلش ایستاده بود دوخت, حق با پدرش بود آهو دختر قشنگی بود.

چشمانش رنگی شبیه قهوه ای و سبز یا زرد خردلی بود... درست نمی توانست تشخیص دهد , شاید چون نور خورشید مستقیم افتاده بود روی صورتش!

اما چشمان خوش رنگی بود شاید اگر سایه می شد میتوانست بگوید عسلی یا سبز تیره!

لب دهن کوچکش را روی هم فشار میداد و سعی داشت خود را خونسرد نشان دهد یا شاید هم بی تفاوت...

آترین خواست جمله اش را اصلاح کند که آهو خود پیش قدم شد , قدمی جلو آمد و فاصله میانشان را کمتر کرد و با صدایی دخترانه تقریبا جیغ زد : ببین من هیچ صنمی با شما ندارم, به هر دلیلی هم که دوتایی گفتیم قبلتُ به من ربط نداره, همونطور که مثل قبل کارهای من به شما ربط نداره ... اینم بگم که یک وقت هوا برت نداره, شما خیلی هم آش دهن سوزی نیستی که بخوام نقشه بکشم تا از نامزدت بدزدمت.... میخوای زنت رو بیاری تو این خونه صاحب اختیاری, دو واحد از این خراب شده مال خودته ... اصلا به من چه, برو دست زنت رو بگیر از همین الان بیارش, هر وقت هم خواستی بگو من فروشنده ام , دو واحد خودم رو میگم , چون موندنی نیستم, مادرم که پیدا بشه ( دستش را در هوا به شکل هواپیما در آورد و از مقابل صورتش رد کرد ) پریدم ! ما رو بخیر و شما رو به سلامت....حرف دیگه ای مونده ؟

آترین یخ زده بود, داشت با خودش فکر میکرد که چرا اسم این دختر را گذاشته اند آهو..!!!

آهو چند لحظه صبر کرد اما خبری نشد برای همین رویش را برگرداند و کتابهایش را با حرص در کوله اش ریخت , انقدر عصبانی بود که نمی فهمید همه کتابهای مربوطه و نامربوط را دارد در کیف میریزد .... 

کاش زودتر آن مزاحم گورش را گم میکرد و میرفت.

ذهنش پرسید : کجا بره ؟

زیرلب غرید : هر جهنم دره ای که تا حالا بوده.

همان لحظه صدای آترین را از پشت سر شنید: خوشحالم که همدیگه رو درک میکنیم ...راستی...

مکثی کرد و بعد با لحنی که آهو به خوبی تمسخر را در آن حس میکرد گفت: امروز جمعه است!

دستان آهو در جا از کار افتاد!

چند دقیقه بعد هم صدای بهم خوردن در خانه کات داد , نمایش تمام شده بود اما او گند زده بود!!

 

***...***

**********...***************

 

 

آترین با احتیاط از روی جوی آب رد شد و در حالیکه به بستنی که دردست داشت لیس میزد برای رمینا دست تکان داد.

رمینا مثل همیشه کولاک کرده بود, با ان تیپ اسپرت دخترانه اش دلش را مثل همین بستنی ها آب انداخته بود.

آترین چند قدم فاصله مانده را هم طی کرد وقبل از اینکه خودش را روی نیمکتی که رمینا نشسته بود بیندازد بستنی ها را پشت سرش پنهان کرد و گفت : چپ یا راست؟

رمینا مکثی کرد و گفت: راست!

لبخندی شیطانی روی لبهای آترین نشست: مطمئن؟

-وای تو رو خدا آترین, باز اون دهنی رو ندی به من!

آترین سرخوشانه خندید و گفت: زن هم بود زنهای قدیم! دهنی شوهرت رو دوست نداری؟!

رمینا ایشی کرد و جواب داد: تو چی دهنی زنت رو دوست نداری؟

آترین دستانش را جلو آورد و گفت: بستگی داره کدومشون باشه.

ولی خیلی زود فهمید گند زده و برای اینکه حواس رمینا را پرت کند بستنی دست نخورده را به سمت او گرفت و ادامه داد: ایندفعه ارفاق میکنم, چپی درست بود.

رمینا با احتیاط بستنی را از انتها گرفت و در حالیکه دور تا دورش را وارسی میکرد تا احیانا رودست نخورده باشد گفت: کشته مرده این اخلاقتم.

آترین لبخند زنان گفت: من الان متحول شدم ... دهنیش کن بده تا تهش رو میخورم.

رمینا سری تکان داد و بعد از مکثی کوتاه گفت : دیشب که نگفتی , نمیخوای الان بگی چت بود ؟

آترین مانده بود خودش را نفرین کند یا آهو را , شاید هم پدرش یا سعید خدا بیامرز !

قشنگ ترین روزهایش را به گند کشانیده بودند...

تا می آمد بخندد و در کنار رمینا به عرش برسد یاد آهو می افتادو با مغز میخورد زمین!!

غرق فکر به بستنی اش لیس زد و گفت: یک مشکل کاری بود , حل میشه ...

-خدا کنه... تو رو خدا سعی کن زودتر حل بشه ... این روزها اعصابم خیلی بهم ریخته است ... استرس دارم ناجور! آترین همه تازه عروسها روزهای آخر اینقدر استرس دارن؟ انگار قلبم اومده تو دهنم هر روز سینه ام تیر میکشه...

آترین جرات نداشت به چشمهای رمینا نگاه کند و دائم سعی داشت نگاهش را از او بدزد .

اگر رمینا می فهمید ؟

اگر رمینا می فهمید ؟؟

مدام این سوال را از خودش میپرسد, اگر رمینا می فهمید چه میشد؟؟؟

همانطور که با بستنی در حال آب شدنش بازی بازی میکرد گفت: از ذوق زیادیه... قلبت نمیتونه اینهمه خوشبختی که داره به روش لبخند میزنه رو هضم کنه!

رمینا با حرص آرنجش را در پهلو آترین فرو کرد و گفت: نچایی یکوقت!

آترین زیر چشمی نگاهی به رمینا انداخت : تو مراقبمی...

-آخ یعنی الان دلم میخواد همین بستنی رو بزنم تو صورتت.

آترین با لودگی جواب داد: اگه دوربین داشتیم یادگاری خوبی میشد.

رمینا بی آنکه لحظه ای فکر کند تمام بستنی اش را به صورت آترین کوبید و لبخند زنان گفت: لنز دوربین موبایلم معرکه است!

 

" قسمت سوم : خانۀ متروک..."

 

صدای زنگ مدرسه میان صحبت های خانم احدی به گوش رسید.

کلاس آرام چند دقیقه قبل مثل بازار مکاره ها یکدفعه شلوغ پلوغ شده بود و همه بچه ها در حال جمع کردن دفتر و کتابهایشان بودند.

اما خانم احدی بی توجه به هیاهوی دانش آموزان همچنان در حال خواندن مثنوی خسرو و شیرین بود.

-بگفتا از دل شدی عاشق بدین سان؟

بگفت از دل تو میگویی من از جان!

بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟

بگفت از جان شیرینم فزون است.

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟

بگفت آن گه که باشم خفته در خواب!

 

 

 

-ای بترکی زن چرا ول نمیکنه... سرویسم رفت!

آهو زیر زیر کی خندید و رو به ساناز گفت: بیچاره رفته تو حس ...

ساناز که دلنگران تاخیر کردنش بود و میترسید سرویسش او را جا بگذار دستش را بلند کرد و میان شعر خواندن دبیر ادبیات گفت: اجازه خانم؟ زنگ رو زدن!

خانم احدی از بالای عینک نگاهی به دختران چشم انتظار انداخت و گفت: دیگه چیزیش نمونده ، بذارین تمومش کنم که هفته دیگه میان ترم دارین.

آهو خندید و ساناز مثل بادکنکی که بادش را خالی کرده باشند روی نیمکت ولو شد و زیرلب گفت: بمیری الهی!

صدای نخراشیده دبیر ادبیات دوباره در کلاس طنین انداز شد :

بگفت او آن من شد زو مکن یاد.

بگفت این ، کی کند بیچاره فرهاد.

بگفت ار من کنم در وی نگاهی؟

بگفت آفاق را سوزانم به آهی.

چو عاجز گشت خسرو در جوابش 

نیامد بیش پرسیدن صوابش.

به یاران گفت کز خاکی و آبی

ندیدم کس بدین حاضر جوابی!

 

صدای جیغ و داد بچه های کلاس های دیگر که حالا در حیاط مدرسه بودند و سر و صدا راه انداخته بودند و جو بهم ریخته کلاس و اعتراض های گاه و بیگاه دانش آموزان مانع از این شد که خانم احدی ادامه شعر را بخواند و دست اخر رضایت داد که پایان کلاس را اعلام کند.

همین که کتابش را بست و خواست بگوید که بچه ها هفته آینده امتحان میان ترم.... ، نصف بیشتر کلاس مثل فشنگ از جا پریده و از در خارج شدند.

آهو لبخند معنی داری زد و با آرامش از جا بلند شد و پشت سر خانم احدی از کلاس خارج شد .

از وقتی به خانه جدیدش امده بود فاصله دبیرستانش کمتر شده بود و خودش می رفت و می آمد ، برای همین نگرانی از جنس نگرانی های ساناز و باقی بچه ها که احتمالا والدینشان دم در دبیرستان منتظرشان بودند نداشت.

سلانه سلانه از حیاط مدرسه عبور کرد و مقابل در اصلی ایستاد، نگاهی به خیابان شلوغ و پر از ماشین انداخت و با چشم دنبال سرویس ساناز گشت ، اما هیچ خبری از آن وَن سفید با پرده های سبز سیر نبود که نبود!

بیچاره ساناز یعنی جا مانده بود؟!

دستهایش را در جیب مانتویش فرو برد و از میان جمعیت برای خود راهی باز کرد .

-هی آهو... واستا منم بیام.

برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، خودش بود، ساناز!

پس واقعا جا مانده بود!

ساناز دهان خیسش را با آستین پاک کرد و به سمتش دوید و همانطور از دور برایش دست تکان داد.

آهو تا ساناز برسد به دیوار تکیه داد .

ساناز: چه خوب شد نرفتی!

آهو تکیه اش را از دیوار برداشت و گفت: جا موندی؟

 

_آره ... همش تقصیر این احدی ترشیده است ، الهی گره کور بیفته تو بختش که اینطوری بچه های مردم رو میجزونه!

آهو دوباره لبخند موذیانه ای زد و گفت: مطمئنی که تقصیر احدی بود که جا موندی؟

ساناز مکثی کرد و با چشمهای چهار تاشده گفت: وا؟!!!! چه حرفها!

آهو همانطور که نگاه معنی دارش را به سر خیابان دوخته بود گفت: پس میشه بگی این نردبون آغُل چُغُوک این جا چکار میکنه؟

ساناز مسیر نگاه آهو را دنبال کرد با دیدن شایان سر خیابان جیغی از سر خوشی کشید و گفت: ای ول چه سر ساعت!

آهو ریز ریز خندید و گفت: بیچاره آقا مسلم که فردا باید جواب خانم مدیر بده که چرا تو رو جا گذاشته.

ساناز غش غش خندید : گور باباش ، الان رو عشقه!

بعد بی آنکه منتظر جواب آهو بماند به سمت دوست پسر جدیدش دوید و فقط داد زد: شتر دیدی ندیدی آهو!

آهو از دور به شایان با آن دو متر قدش خیره شد و نفسش را مثل آه بیرون داد، این سومین دوست پسر ساناز در طی این 9 ماه بود.

همه شان هم از پسر های دبیرستان دو کوچه پائین تر بودند که وقتی تعطیل میشدند مثل گله گوسفند می آمدند سر کوچه مدرسه آنها و بست مینشستند تا از میان سیل دختران کیس خوبی برای خودشان پیدا کنند!

آهو یاد 6 ماه پیش افتاد که یکی از آنها پاپی اش شده بودو سعی داشت شماره اش را به او بدهد .

با یادآوری خاطرات 6 ماه قبل بغض دور گلویش نشست، ان روزها هنوز پدرش زنده بود و زندگیش اینگونه دستخوش تغییر نشده بود، هنوز دختر آزادی بود و پسر مغرور و اِفاده ای نام شوهرش را یدک نمیکشید!

شوهر...!

خنده دار بود ، آترین تنها اسما شوهرش بود ، شب گذشته حتی به او سر هم نزده بود !

و او تمام شب از ترس پلک روی هم نگذاشته بود، یعنی واقعا آترین نمی فهمید که یک دختر 16-17 ساله ، تک و تنها در یک خانه چهار واحدی در محله ای ناآشنا ممکن است نیاز به حامی داشته باشد، ممکن بود دیشب هزار اتفاق برایش بیفتد!

ممکن بود نیمه شب به کمک احتیاج پیدا میکرد، پس اصلا فلسفه این ازدواج چه بود ؟!

نمیفهمید...

تا به خانه برسد ، بارها و بارها این افکار تلخ و آزار دهنده رو نشخوار کرد و در نهایت باز هم به نتیجه ای که راضی اش کند نرسید!

پس خسته و گرسنه شانه ای بالا انداخت و تصمیم گرفت که فعلا بی خیال این خیالا ت شود.

وارد خانه شد و داشت از پله ها بالا می رفت که صدای خنده نرمی را از طبقه بالا شنید!

اولش ترسید اما لحظه ای بعد با دیدن آترین و دختر جوان چاقی که از پله ها پائین می آمدند ترسش جای خود را به تعجب داد!

آترین با دیدن آهو جا خورد و دست و پایش را گم کرد ، این را از یک هو ایستادن و سلام کردنش فهمید.

آترین! پسری که حتی بعد از عقد هم رغبت نکرده بود به او نگاهی بیندازد حالا به او سلام کند!

عجایب دنیا داشت زیاد تر میشد ؟!

نگاه متعجب آهو از آترین به روی دختر جوانی که همراهش بود رفت که آترین خودش را جمع و جور کرد و گفت: خانم ریاحی، ایشون همسرم رمینا هستن.

آهو نگاه معنی داری به آترین دوخت و آترین با نگاه به او التماس میکرد که همبازی اش در این نقش شود.

وقتی سکوت آهو را دید کمی به خودش مسلط شد و ادامه داد: اومده بودیم واحد بالا رو نشونش بدم .

آهو فک منقبضش را به سختی تکان داد و فقط توانست بگوید : سلام.

دختر همراه آترین مهربان خندید و چند پله باقی مانده را پائین امد و گفت: سلام عزیزم... شما همسایه ما هستین؟

آهو نگاه کوتاهی به آترین انداخت و سرش را به نشانه تائید تکان داد.

چقدر دلش میخواست حسابش را با این پسرک گنده دماغ که خیال میکرد آسمان سوراخ شده و او افتاده صاف کند.

و چه موقعیتی بهتر از حالا؟

وقتی یاد شب تا صبح بیدار خوابیِ دیشبش می افتاد انگیزه اش برای انتقام بیشتر هم می شد اما همیکنه نگاهش به چشمان ملتمش آترین می افتاد .....!!

لعنت به آن نگاه!

-من رمینام، اسم شما چیه؟

نگاهش از چشمان آترین روی صورت رمینا سر خورد، دختر خیلی زیبایی نبود، صورتی گوشتی و لپ های تپلی داشت ، چشم و ابرو مشکی بود و لب های برجسته اش به استخوان بندی درشت صورتش می آمد.

روی هم رفته دختر قشنگی بود اما نه آنقدر که پسری را عاشق کش کند!

آهو دست از ارزیابی هَووی تپل مُپُل خود برداشت و همانطور که کلید را در قفل می انداخت با صدای پائینی گفت:آهو!

رمینا مهربانانه خندید و گفت: وای... چه اسم قشنگی ، خیلی هم بهت می آمد عزیزم...

آهو برگشت به دوباره به رمینا خیره شد ، نه نقش بازی نمیکرد ، خبری هم از چاپلوسی و ریا در ظاهر آن دختر تپل دیده نمیشد.

بی اختیار لبخند زد و گفت : ممنونم.

رمینا خم شد صورتش را بوسید و گفت: تو خیلی نازی آهو جون، میشه الان با مامان هم آشنا بشم؟

لبهای نیمه باز شده آهو با شنیدن این حرف روی هم سجاف شد و ابروهایش در هم فرو رفت، نگاهش از چهره رمینا روی آترین دوخته شد و همه خشمش را حواله او کرد.

آترین که خوب متوجه نامساعد بودن اوضاع شده بود خود را وسط انداخت و با خنده مصنوعی بلند گفت: رمینا جان مزاحمشون نشو، بیا بریم بابا منتظرمونه.

رمینا دستش را به سمت آهو دراز کرد و خواست با او دست بدهد اما آهو بی توجه به دست دراز شده او و نگاه نگران آترین در را باز کرد و خودش را داخل خانه انداخت .

پشتش به در بود و صداهای داخل راهرو را به خوبی میشنید.

رمینا بالحنی مشکوک و متعجب گفت: چی شد؟

بعد صدای آترین آمد که سعی داشت با لحن چرب و نرمش حواس او را پرت کند.

-خودت رو ناراحت نکن، بابا میگفت مادرشون ایران نیستن.

-آخی... طفلکی...، کاش بهم گفته بودی... ناراحتش کردم.

-رمینا جان بیا بریم دیگه، خونه رو هم که دیدی.

-آترین من خیلی عذاب وجدان گرفتم... راستی ، الان با کی زندگی میکنه؟ تو که گفتی پدرش هم فوت شده؟

آترین کلافه جواب داد: من چمی دونم ، مگه من داروغه محله ام؟

-الهی بمیرم براش... چقدر هم دختر نازی بود، رنگ چشماش رو دیدی! آدم رو یاد کویر می اندازه.

-سر جدت بیا بریم رمینا الان باز احساسات گل میکنه من حوصله ندارم.

-خیلی بی احساسی آترین، چطور می تونی نسبت به یک دختر تنها اینقدر بی تفاوت باشی، اون همسایه ماست!

-میگی چی کارکنم، تو دنیا پره از این جور آدمها!

-بالاخره یکی باید باشه که کمکشون کنه.

-تو نمیخواد نگران این باشی، بابا هواشو داره.

صداها آهسته تر شد و کمی بعد صدای در!

آهو دلش میخواست الان بدود دنبال آترین با بدترین فحشهایی که بلد است او را سکه یک پول کند و پته اش را جلوی آن زن تپل مپلش روی آب بریزد.

کاش می توانست همه آن خشمی که قلبش را میسوزاند به جان آن پسر مثلا شوهرش بریزد .

اما به جای همه این کارها فقط لبهایش را به هم فشار داد و نفسش را درسینه حبس کرد که جیغ نکشد ، بعد با کمک در سر خورد و روی سرامیک های سرد نشست و به عمق تنهایی اش در زندگی 17 ساله اش چشم دوخت!

 

************************....**

****......*************************

**...***************************

آترین شقیقه هایش را فشار داد و گفت: اسم یک حیوون رو گذاشتن رو دخترشون.

 

-مگه اسمش چیه؟

-از همین حیوونها ی تو جنگل!

وحید نگاهش را از صفحه مانیتور برداشت و به آترین که روی صندلی گردان داشت دور خودش میچرخید خیره شد و گفت: یعنی چی؟!

آترین عصبی گفت: تو به اسمش چی کار داری ، فرض کن ملخ، چمی دونم شب پره، اسب آبی .. !

وحید ناراحت رویش را برگرداند و گفت : داری در مورد زنت حرف میزنی ها!

-اون زن من نیست! این رو تو یکی حداقل بفهم!

وحید جوابی نداد و مشغول کارش شد.

آترین که خودش هم خوب فهمیده بود زیاده روی کرده نفسش را محکم بیرون داد و آرام گفت: آهو، اسمش آهویه.

وحید محل نداد و همچنان مشغول برش تصاویر بود.

-وحید؟....... خیل خوب حالا باد نکن، گفتم که اسمشو!

وحید تلخ گفت: تو خجالت نمیکشی؟ الان مثلا پناه اون دختر تویی!

-مگه من با اراده خودم عقدش کردم که حالا مسئول باشم.

وحید چرخی به صندلی اش داد و خشمگین به آترین خیره شد و تند گفت: حاشا به غیرتت ! آفرین، گل کاشتی، روی هر چی مرد بود رو سفید کردی! دِ آخه الاغ چه به اختیار خودت بوده چه نبوده ، بالاخره الان زن تو هست یا نه؟! شرع و عرف رو بیخیال پیش وجدان خودت شرمنده نیستی!

آترین جوابی نداد و رویش را برگرداند.

-فکر کردی زندگی بچه بازیه ، گفتی عقدش میکنم دهن باباهه رو میبندم و بقیه اشم به درک!؟ مگه اون دختر مسخره تویه؟ 

- تو رو قران دست بردار وحید! من نیومدم اینجا برام بری بالای منبر!

وحید مکثی کرد و بعد با تاسف سری برای آترین تکان داد و گفت: میدونی چیه؟ پسرهایی مثل تو مایه ننگ مردهان!

آترین پوزخندی زد و تند گفت: چیه مردونگی ات رفته زیر سوال؟ خیلی مردی؟ راست میگی بیا خودت بگیرش.. مفت چنگت، نوش جونت، دو دستی تقدیم شما...

آترین هنوز داشت حرف میزد که نیمی از صورتش سوخت. شوک زده به وحید که از شدت خشم نفس نفس میزد خیره شد .

وحید با غیظ گفت: این سیلی رو بهت زدم تا یادت بمونه اینقدر بی ناموس نباشی! بی شرف اون دختر الان زنته، چشم امیدش به تویه ، تو این دنیا هر کی به هرکی تو مثلا پشتشی! بعد تو اینجوری به هرکس ناکسی پیشکشش میکنی؟ فکر کردی چون بهش دست نزدی خیلی مردی؟ وجدانت رو با اینکه کنارش نخوابیدی خفه کردی؟! نخیرم شازده اینکه یک دختر بی کس رو اینجوری مَنتَر خودت کردی کمتر از این نیست که .... لا اله الله....

حرفش را نیمه تمام خورد و عصبی از جا بلندشد و به داخل آبدار خانه رفت .

آترین محو درد سیلی که خورده بود داشت به حرفهای تند و تیز وحید فکر میکرد.

همه مردانگی اش با این سیلی و آن حرفهای به مراتب دردناکتر از این سیلی زیر سوال رفته بود.

وحید غرورش را ، همه وجودش را له کرده بود.

مغزش هنگ کرده بود!

خسته شده بود..!

هنوز دو روز نگذشته بود از این وضع خسته شده بود!

از جدال و کشمکش بین وجدان و احساساتش!

از اینکه مدام باید هواسش به دور و بر رمینا می بود تا یک وقت از جایی چیزی به گوشش نرسد!

از فکر کردن به آن دختر چشم رنگی با آن نگاه خیره و بی پناه!

از سرکوفت های تکراری وتمام نشدنی پدرش و و حید !

نمیدانست آخر به کجا میرسد!

این بار برای زندگی همیشه ساده و راحت او زیادی سنگین بود، عادت نکرده بود ، اصلا زندگی با دغدغه را نمیشناخت.

دغدغه زندگی و آینده خودش با رمینا!

دغدغه این زن اجباری... این زندگی ناخواسته.

مسئولیت زورکی!

اصلا به او چه ربطی داشت!

و باز جدال میان وجدان و احساسات بیدار میشد ، آهو ، تنها بود!

او شوهرش بود... هرچند ناخواسته ، هر چند به اجبار اما او شوهرش بود!

آه بلندی کشید و زیر لب آرام زمزمه کرد: آهو...

 

*****.***

 

شب از نیمه گذشته بود که آترین با جسمی خسته و ذهنی بهم ریخته وارد خانه خودش شد!

همه جا تاریک بود ، کورمال کورمال راهش را به هال پیدا کرد و بعد خودش را روی کاناپه انداخت و نفسش را از خستگی مثل آه بیرون داد.

نگاهی به دور تا دور خانه انداخت، مثل خانه ارواح بود ، همه پرده ها کشیده شده بود و فضای هال را شبیه یک دخمه کرده بود.

خانه زیادی سرد بود . او که مرد بود میترسید چه برسد به یک دختر 16 ساله!

کمی خودش را روی کاناپه بالا و پائین کرد و به سقف با آن لوستر بزرگش خیره شد.

سرش درد میکرد و مغزش در استانه انفجار بود.

دو سه ساعتی میشد که وحید را با آن حال خراب و خشم فوران شده در دفتر تدوین تنها گذاشته بود و زده بود به دل خیابان های تاریک و خلوت شهر.

یک ساعت و نیم تمام پیاده روی کرده بود بی آنکه مقصدی در ذهن داشته باشد و بداند کجا میخواهد برود و بعد در نهایت خودش را جلوی در خانه اهدایی پیدا کرده بود.

خسته تر از ان بود که آنوقت شب فکر جای دیگری را کند برای همین کلید انداخت و وارد خانه شد .

اما نه طبقه بالا ، جایی که صبح رمینا را برده بود تا نشانش دهد بلکه ....

خودش هم باورش نمیشد اما او الان در خانه خودش و آهو بود.

دوباره برای هزارمین بار در طی این چند ساعت زیرلب نامش را زمزمه کرد: آهـــــــو!

اسم قشنگی بود، به اسم خودش هم می آمد , یاد روزبه افتاد که روز اول با خنده مسخره اش می کرد و میگفت: آترین و آهو پیوندتان میارک!

-آهو...آهــــو...آهــــــــــ ـــــــو!

چهره رنجیده صبح اش را به یاد آورد وقتی او با کمال ناجوانمردی گفته بود رمینا همسرم.

از خودش بدش آمد ، آن دختر کم سن و سال 16-17 ساله از او مرد تر بود!

مردتر؟

اصلا درست بود که او را با خودش مقایسه کند؟

شرایط آنها با هم یکسان بود؟

زندگی آترن لبه پرتگاه بود و فقط به یک نخ بند بود، رمینا دختر حساسی بود، اگر میفهمید نمی ماند.

آترین نمیخواست عشقش را از دست بدهد اما آهو ...!

پیش خودش گفت: از خداش هم هست که به این راحتی یک شوهر خوب گیرش بیاد.

وجدانش خندید و گفت: زیاد از خود متشکر نیستی؟

و اترین به خودش جواب داد: از سر اون دختره بی کس و کار زیادی هم هستم!

بعد چشمهایش را روی هم فشرد تا دیگر صدایی نشوند ، اما ذهنش تازه روشن شده بود و تصاویر برخورد صبح را مدام به رخش می کشید، مطمئن بود تا عمر دارد نگاه رنجیده این دختر را از یاد نمی برد!

کتش را رو ی پهلوهایش انداخت و در خود جمع شد ، باید می خوابید ، بعدا شاید می توانست این خاطره را فراموش کند، فعلا میخوابید و فردا روز تازه ای بود، فردا حتما فراموش میکرد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: