رمان همه زن های من
khassssss
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
خاص
تاریانا موزیک
کاسپین گپ
ویکی ناز
جالب ترین ترفند های کامپیوتری
http://susawebtools.ir/?p=42
خنده و اطلاعات عمومی
تک ناز
http://shiraz-song.ir/
طنز
http://forosh.modiranmarket.biz
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان khassssss و آدرس yegane98.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 95
بازدید کل : 802
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
yegane

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:, :: 8:22 :: نويسنده : yegane

"قسمت شانزدهم: در ناکجا آباد"

آرسام از بخش مراقبت های ویژه بیرون آمد و یکراستبه سمت آترین که گوشه سالن نشسته بود رفت.

آترین : حالشچطوره؟

آرسام: تعریفی نداره... چه خبر از آهو؟

آترین کلافه کش و قوسیبه بدنش داد و نالید: هنوز هیچی... آب شده رفته تو زمینانگار.

آرسام نگاهش را به انتهای راهرو دوخت و آرام گفت: دوستشداری؟

آترین با سری افکنده جواب داد: درست نمیدونم.

آرسام: عجب جونوری هستی تو! بالاخره داری یانداری؟

آترین نفسش را محکم بیرون داد و گفت: دلم شور میزنه... می ترسمبلایی سرش اومده باشه.

آرسام خودش را بغل گرفت . با لبخندی خسته گفت: پسدوستش داری!

آترین: تو رو قران دست بردار سامی الان وقت این جور حرفهانیست.

آرسام: بالاخره باید بدونی احساست نسبت بهش چیه یانه؟

آترین : فعلا که مثل خر تو گل گیر کردم... بابا افتاده روی تختبیمارستان و دکتری هیچ نظر درستی بهمون نمیدن، آهو سه روزه گم شده و هیچ خبری ازشنیست... کارم روی هواست و امروز رومینا برمیگرده...!

آرسام درحالیکه گوشیمعاینه اش را پشت گردنش می انداخت خسته گفت: این روزهای سخت برای همه ما داره پیشمیره .. آروم باش.. همه ما مثل تو مشکل داریم... 

آترین: ولی هیچ کدومتون زنشگم و گور نشده اونم تو این شهر بی در و پیکر !

آرسام: پیداش میکنیم... 

آترین: بعید می دونم... اونشب چیزهایی فهمید که دیگه فکر نمیکنمبرگرده!

آرسام دستی روی شانه آترین گذاشت و برادرانه گفت: برمیگرده... بهتقول میدم .. تو فعلا برو دنبال رومینا... من اینجا مراقب باباهستم!

آترین غرق در فکر سری تکان داد و با شانه هایی فرو افتاده بدون هیچحرفی از سالن بیمارستان خارج شد و یکراست به سمت لوکیشن فیلم برداری یا همان منزلروزبهانی رفت!

جایی که سرآغاز همه چیزبود...!

 

*******************************.

***************************.

 

ارشیا گوشه ای ایستاده ومشغول ارزیابی بازی سپیده دختر روزبهانی بود .. مدام سپیده را با آهو مقایسهمیکرد.

این دختر قد بلند چهارشانه نه از نظر ظاهری شباهتی با نقش ریحانهداشت و نه از نظر شخصیتی می توانست در آن نقش حل شود.

درست برعکس آهو کهگویی برای آن نقش ساخته شده بود. 

جثه ظریف آهو کجا و این مادرفولاد زره کجا...!

بازی خالی از اغراق و سراسر حس آهو کجا و این اداو اطوارهای مَن در آوردی کجا....!

ارشیا کلافه نفسش را فوت کردو از صحنه تمرین سپیده با شهرام رو برگرداند ، دوباره یاد آهو افتاد ...... آهوییکه از سه روز قبل ناپدید شده بود.

 

 

 

آترین که آستانه صبرش تمام شده بود بی توجه به جمعیت همکارانی که دور وبرش جمع شده بودند، فریادی از حنجره اش بیرون آورد و مشت محکمی حواله صورت ارشیاکرد: دارم بهت اخطار میکنم خرسند ... دارم بهت اخطار میکنم پاتو از زندگی زن من بکشبیرون ... می فهمی؟ دیگه نمیخوام اسمش رو از دهنت بشنوم ...

ارشیا گوشه ای ایستاده و مشغولارزیابی بازی سپیده دختر روزبهانی بود .. مدام سپیده را با آهو مقایسهمیکرد.

این دختر قد بلند چهارشانه نه از نظر ظاهری شباهتی با نقش ریحانهداشت و نه از نظر شخصیتی می توانست در آن نقش حل شود.

درست برعکس آهو کهگویی برای آن نقش ساخته شده بود. 

جثه ظریف آهو کجا و این مادرفولاد زره کجا...!

بازی خالی از اغراق و سراسر حس آهو کجا و این اداو اطوارهای مَن در آوردی کجا....!

ارشیا کلافه نفسش را فوت کردو از صحنه تمرین سپیده با شهرام رو برگرداند ، دوباره یاد آهو افتاد ...... آهوییکه از سه روز قبل ناپدید شده بود.

این خبر را از آترین شنیدهبود، وقتی پری روز خسته و داغون با ظاهری ژولیده او را در دفتر فیلم برداری دیدبرای یک لحظه هم حدس نزده بود که آترین بگوید تو از آهو خبرینداری؟!

آن روز ارشیا مات به آترین خیره شده و پرسیده بود: چطورمگه؟

و آترین که خستگی از سر و رویش می بارید خودش را روی صندلی انداختهو بی رمق گفته بود: گم شده !

چنند ثانیه ای طول کشیده بود تا ذهن به خواب رفتهارشیا به کار افتاده بودو توانسته بود بپرسد: یعنی چی که گم شده .. اصلا وایستاببینم تواز کجا خبر داری؟

و آترین جواب داده بود: وقت گیر آوردی؟

و بعد دیگر منتظر نشده بود تا ارشیا او را سوال باران کند با همانظاهر به هم ریخته دفتر را ترک کرد و ارشیا را با دنیایی از سوال و تردید تنهاگذاشت!!!

آهو گم شده بود و آترین به دنبالش بود ، و حالا سوال این بود چراآترین باید دنبال آهو باشد؟؟؟

بازهم مثل این دو روز گذشته نتوانست جوابی برایسوالاتش بیابد ... معادله رابطه بین آهو و آترین بیش از حد مجهول داشت و او هیجراهی نمی شناخت جز خود مجهول این معادله یعنی آترین!

با افکارش در حال دستو پنجه نرم کردن بود که متوجه صدای مجهول معادله اش شد، آترین بود که داشت میگفت: نه روزبه به همه بیمارستان ها سر زده ، خودمم صبح عکسش رو بردم دادم کلانتری ، دیگهمیگی چی کار کنم وحید دارم دیوونه میشم.. یک دختر 17 ساله تک و تنها تو این شهر بیصاحب که از هرت هم هرت تره!

ارشیا بی آنکه تکانی به خود بدهد از پشت همانستونی که ایستاده بود گوشهایش را تیز کرد تا شاید بتواند از ماجرا سر دربیاورد.

صدای آترین بعد از مکث کوتاهی به گوش رسید: نصیحت نکن وحید .. نصیحتنکن... اگر میتونی یک راه نشونم بده والا با حرفهای صد من یک غاز عذابم رو بیشترنکن...

....

-گفتی که گفتی... تو حرف زیاد میزنی... دِ آخهعقل کل اگه من به رومینا گفته بودم الان آهو گم و گور نمی شد ؟؟؟ .. چه ربطی دارهبه هم این دوتا؟

....

-نخیرم.. سر قضیه خونه بابابود.. بابا بهش همه چی رو گفت، اونم عصبانی شد و حرفهای نامربوط زد منم یکی زدم توگوشش همین.... نه از روز قبلش ناراحت بود ... سر همون قضیه فیلم برداری که براتگفتم...

.....

-اینها همش حرفه .. تو بگو من الان چه غلطی بکنم ...کجا دنبالش بگردم؟ کجا؟؟؟ یا علی ... پزشک قانونی؟

ارشیا دیگر توان نداشتبا حرکت سریعی از پشت ستون بیرون آمد و چشم چرخاند و آترین را روی زمین در حالیکهکف دستش روی پیشانی اش بود پیدا کرد.

با قدمهای بلند به سمتش رفت .

آترین که هنوز متوجه حضور او نشده بود در گوشی اش نالید: بسه دیگهنگو .. وحید حالم خوب نیست بعدا زنگ میزنم.

قطع کردن تماسش با سر رسیدنارشیا همزمان شد.

-قضیه چیه آترین؟

آترین که از صدای ارشیا جاخورده بود تکان سختی خورد و سرش را بالا برد، چهره زیبا و بی نقصش برخلاف همیشه کهمی خندید امروز گرفته و داغون بود ... ته ریش چند روزه بد جوری در صورتش توی ذوقمیزد و پای چشمان خسته اش گود افتاده بود.

آترین با بی حالی از رویزمین بلند شد : کدوم قضیه؟

ارشیا: خودت رو به اون راه نزن ... تو و آهو چهرابطه ای با هم دارین؟

آترین رویش را برگرداند سینه اش را جلو داد و بالحنی که بوی تملک میداد غرید: فکر نمیکنم به تو ارتباطی پیداکنه!

ارشیا هم با همان لحن گفت: چه بلایی سرشآوردی؟

آترین که کنترل حرکاتش دست خودش نبود و در فشار عصبی بدی هم به سرمی برد پرخاشگرانه به ارشیا پرید و درحایلکه یقه پیراهن او را در مشتش میگرفت فریادزد: ببند دهنت رو تا خودم برات نبستمش ... 

ارشیا به چشمان سرخ آترین کهچند شب نخوابیده بود خیره شد و از میان دندان های کلید شده اش غرید: چرا باید دهنمرو ببندم؟ دختر بی کس و کار گیر آوردی ؟ چی کارش کردی که حالا فراری شدهازت؟

آترین بی توجه به موقعیت مکانی که در آن بودند با حرکت خشنی ارشیارا به دیوار کوباند : تو نمیخواد کاسه داغ تر از آش بشی .. تو اگه خیلی دلت واسهاون دختر بی کس و کار میسوخت نباید اونجوری امیدش رو ناامید میکردی و مثل یک آشغالبیرونش میکرد.

ارشیا عصبی جواب داد: من مجبور شدم .. می فهمیچاره دیگه ای نداشتم.

آترین یقه ارشیا را رها کرد و در حالیکه از اودور میشد نالید: نگو چاره دیگه ای نداشتم بگو آسون ترین راه این بود... همه امیدآهو این کار بود .. همه امیدش رو از بین بردی.

ارشیا لحظه ای ساکت ماند ،حق با آترین بود و او جوابی نداشت، نگاهش را به شانه های خمیده آترین دوخت و صدایشزد:آترین ... صبر کن کارت دارم.

آترین خسته دستش را در هواتکان داد: برو پی کارت .. حوصله ندارم... 

ارشیا خود را به او رساند ومردد پرسید: تو و آهو ... تو وآهو با هم رابطه ای داشتین؟

آترین ایستاد ، نگاهتمسخر آمیزی به ارشیا دوخت و پوزخند زنان گفت: چطور مگه؟

ارشیا لبهایش را بازبان خیس کرد: برام مهمه .. با هم رابطه ای داشتین؟

آترین زهر خندی زد و همانطورکه سرش را با تاسف تکان میداد نالید: نه اونجور رابطه ای که تو فکرمیکنی.

خواست از دفتر خارج شود که ارشیا بازویش را گرفت و عصبانی گفت: چرااینجوری رفتار میکنی خب برام سواله...

آترین نگاه خشمگینی به ارشیادوخت و در حالیکه با نفس های بلند سعی داشت برخود مسلط شود گوشه سیبلش را به دندانگرفت و غرید: برای اینکه اینقدر شعور نداری بفهمی الان من تو چه موقعیتی هستم .. آهو گم شده .. سه روزه که تو این شهر درندشت گم شده مرد حسابی ... میفهمی؟ یک دختر .. یک دختر بی کس و کار .. یک دختر کم سن و سال سه شب قبل از خونه رفته بیرون ودیگه برنگشته ... ما داریم در به در دنبالش میگردیم ... دنبال خودش یا جنازه اش بعدهمه نگرانی تو اینکه من و آهو چه رابطه ای با هم داشتیم! 

ارشیا چینی به پیشانی انداخت و با اخم گفت: منم اندازه تونگرانشم.

آترین اخمی کرد و دوباره با همان لحن تملک گونه گفت: این قضیه به توارتباطی پیدا نمیکنه.

ارشیا سرش را بلند کرد : چطور به تو ربط پیداکرده .. تو مگه چی کارشی؟ من بودم که اون رو پیدا کردم .. من بودم که پاشو به ایندم و دستگاه باز کردم پس خودمم حالا مسئولم.

آترین گوشه یقه پیراهن ارشیابه آرامی گرفت و تهدید کنان گفت: پاتو از زندگی آهو بکش بیرون ... مجبورم نکن باهاتجور دیگه ای رفتار کنم ... این مدت به قدر کافی آزارش دادی ... 

ارشیا عصبی دست آترین را کنار زد و گفت: نکشم می خوای چی کار کنی؟فکرکردی خرم نمی فهمم خودت یک بلایی سرش آوردی و فراریش دادی حالا دنبال مقصری؟

آترین که آستانه صبرش تمام شده بود بی توجه به جمعیت همکارانی کهدور و برش جمع شده بودند، فریادی از حنجره اش بیرون آورد و مشت محکمی حواله صورتارشیا کرد: دارم بهت اخطار میکنم خرسند ... دارم بهت اخطار میکنم پاتو از زندگی زنمن بکش بیرون ... می فهمی؟ دیگه نمیخوام اسمش رو از دهنت بشنوم ... 

در اثر ضربه محکمش ارشیا تعادلش را از دست داد و پخش زمینشد.

آترین دوباره داد زد: شیر فهم شدی یا نه؟

ارشیا با پشت دست خوندهانش را پاک کرد و بلند خندید : شوخی قشنگی بود.

آترین وحشیانه به سمت ارشیاحمله ور شد که چند نفر مانعش شدند ، جعفری هم از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ارشیاکه کف سالن روی زمین نشسته بود کمکش کرد تا بایستد، آترین تقلا میکرد و میخواست ازبین جمعیت خودش را خلاص کند و حساب ارشیا را برسد و ارشیا در مقابل با خونسردی تماممیخندید .

جعفری که حسابی از موقعیت گیج شده بود صدایش را بلند کرد و از آترینخواست از دفتر خارج شود و ارشیا را هم به اتاقش احضارکرد.

 

آترین با اعصابی بهم ریخته از دفتر بیرون زد ، حال بدی داشت و احساسمیکرد یک کامیون از روی بدنش رد شده .

اعصابش کش آمده بود و پلکچپش مدام می پرید ... دستانش را مشت کرد و ضربه محکمی به ران پایش زد .

بدجور با ارشیا دعوایش شده بود آنهم بخاطر آهو ...

نکته جالب توجه برایش اینجا بود که تا آن لحظه که مشت به صورت ارشیازده بود خودش هم نمی دانست تا این حد نسبت به آهو احساس تملکمیکند!

خنده دار بود یک شوخی مسخره خنده دار ..!

آهویی که آدم حسابش همنمی کرد حالا برایش مهم شده بود آنقدر مهم که بخاطرش دعوا میکرد ، کتک میزد ، میغرید و فریاد میکشید!

خوی مردانه اش بخاطر دختری قد علم کرده بود کهحتی فرصت نکرده بود یکبار به او بگوید دوستش دارد و حالا آن دختر او را با اینهمهحس بیدار شده .. با اینهمه حس تملک ... با اینهمه خواستن تنها گذاشته بود !

آهو رفته بود و او را با عذابی دردناک که هر مردی را نابود میکندتنها گذاشته بود ...

خواستن و نداشتنش یک طرف بود و نگرانی و کابوساینکه چه اتفاقی برایش افتاده طرف دیگر...

آترین مانده بود و حجوم اینهمه درد!

پسری که تا همین ماه قبل درد را نمی شناخت و بزرگترین مشکلش عوضکردن مدل ماشینش بود حالا در کانون دایره ای ایستاده بود که از هر طرف شعاعی ازمشکلات به سویش نشانه رفته بود و او می بایست به تنهایی از پسشان بر می آمد.. 

می بایست به تنهایی از این دایره سراسر مشکل خارج میشد .. 

سختش بود.. دردش می آمد.. تجربه نداشت.. یاورینداشت..

برای اولین بار در طول 28سال گذشته آرزو کرد کاش هیچوقت دنیا نیامدهبود تا با چنین هجم انبوهی از درد آشنا نمیشد...

ذهن و تخیل مردانه اش تواننداشت.. توان نداشت تصور کند که حالا همسرش.. آهوی کوچکش کجای این شهر است؟

ذهن مردانه اش توان نداشت تصور کند که تا الان آهوی زیبای او طعمهچند نگاه مردانه شده !

... که آهوی کوچکش فکر مرد دیگری را به خود اشغالکند .. هر مردی ! فرقی نداشت آن مرد ارشیا باشد .. یا هر کسدیگر..

آهو تنها به او تعلق داشت .. تنها و تنها به او !

و حالا این ملک دست نیافتنی را از دست داده بود و داشت دیوانه میشداز اندیشیدن به اگر ها...

اگر اتفاقی برایش افتادهباشد.

اگر طعمه گرگهای خیابانها شده باشد.

اگر دزدیدهباشندنش.

اگر تصادف کرده باشد.

اگر گوشه ای به کمک احتیاج داشته باشد.

اگر .. 

اگر..

اگر...

دیوانه کننده بود ... مخصوصا برای مردی که تازهفهمیده بود چقدر این ملک کوچک زیبا را دوست دارد!

با پشت دست محکم پلکهایش رافشار دادتا شاید ذهنش لختی .. اندکی... ثانیه ای از کار کردن بایستد.. دیگر تواننداشت .. به معنای واقعی کلمه دیگر توان اندیشیدن نداشت!

گوشیش را از جیب بیرونآورد و درحالیکه شماره روزبه را میگرفت تا ببیند خبری به دست آورده یا نه از جوی آبرد شد که همان لحظه صدای زنانه ای از پشت سر شنید ، با سرعتی غریب برگشت و درتاریکی چشم چرخاند تا صاحب صدا را ببیند ، برای یک هزارم ثانیه در دل آرزو کرد که خدا کنه آهو باشه.

اما هر چه در تاریکی نگاه کرد نتوانست کسی راببیند ، قلبش وحشیانه خود را به در و دیوار می کوبید ... دهانش خشک شده بود و همه وجودش شده بود امید .. امید بازگشتن آهو... امید بودنآهو..!

با این امید که درست حدس زده باشد به زحمت نالید: آهو؟

شبه ظریفی در تاریکی تکان خورد و همه وجود آترین پایینریخت.

دوباره با همان لحن تزرع آمیز نالید: آهو؟تویی؟شبه از تاریکی بیرون آمد و آترینناباورانه به صورت کبود و خون مرده شقایق که مقابلش ایستاده بود خیرهشد!

شقایق تلخ خندید و گوشه شال مشکی اش را توی صورتش کشید و گفت: سلامآترین.

آترین که به شدت احساس بی وزنی میکرد آهسته لبهایش را به هم زد وفقط توانست سین را تلفظ کند.

شقایق شالش را جلوتر کشید و همانطور که دور و برشرا با هراس نگاه میکرد گفت: می .. می شه کمکم کنی؟

آترین هنوز محو صحنه روبه رویش بود ، همه امیدش به تاریکی مقابلش بود و از دل این تاریکی به جای امیدش آهو،شقایق بیرون آمده بود!

گوشیش بوق آزاد می خورد و شقایق جلوی رویشایستاده بود... ولی او هنوز در بهت اولیه مانده بود!

ماشینی با سرعت ازکنارشان رد شد و بوق گوش خراشی کشید تازه آن موقع تکان سختی خورد و نگاهش عمق گرفتو شقایق را با آن ظاهر درب و داغون دید !

چشم چپش که مدام شال را رویشمیکشید به طرز وحشتناکی کبود شده و پلکش افتاده بود ، گوشه لبش هم خون مرده شده بود .

آترین تکانی به خودش داد و همانطور که به سمت ماشینش اشاره میکردسراسیمه گفت: حالتون خوبه خانم شیرزاد .. شما احیتاج به دکتردارین!

شقایق زهر خنده ای زد و با پایی لنگان از جوی آب رد شد و مقابلآترین ایستاد ، نگاه دردناکش را به او دوخت و با لحن مظلومی که دل آترین را ریشمیکرد نالید: نه ..نه .. دکتر نمی خوام .. فقط کمکم کن آترین .. نجاتم بده.. اوندیوونه میخواد منو بکشه.

آترین عصبی نگاهش را به طرفین دوخت و غرید: غلط کرده مرتیکه ناحسابی مگه مملکت قانون نداره...

شقایق گریه کنان گفت: نداره.. به پیر به پیغمبر نداره... کمکم کن .. نذار دستش بهم برسه...التماست میکنم.. 

آترین دوباره به صورت شقایق که نزدیکتر شده بود خیره شد ، حالا عمقکبودی ها را بهتر میدید ، باورش نمیشد که مردی توانسته باشد چنین کاری با آن صورتزیبا کند... برای یک لحظه قلبش مچاله شد .. 

آهوی او هم به همین زیباییبود .. حتی نه! زیباتر... !

یعنی تا الان آن چهره زیبا و بکر به چه شکلی درآمده بود...؟؟

حسی سوزاننده تمام وجودش را به آتش کشاند .. نهاو نباید می گذاشت دست کسی به آهویش برسد . . . نمیگذاشت .. نمی گذاشت ...

اما چطور ؟

شاید اگر الان او به شقایق کمک میکرد کسی هم پیدامیشد تا به آهوی او کمک کند.

نفسش را محکم در صورت شقایق فوت کرد و گفت: بفرمائین سوار شین خانم شیرزاد من کمکتون میکنم.

آترین به سمت ماشینش راه کجکرد که شقایق با دست لرزانش کت او را گرفت و کشید : تو رو خدا .. تو رو خدا هیچکس .. هیچکس نفهمه... 

آترین گیج و مبهوت به حرکات عصبی شقایق چشم دوختهبود و حتی نمیدانست چطور او را آرام کند...

آهسته دست شقایق را از کتشجدا کرد و سعی کرد با لحن گرمی بگوید: باشه .. باشه.. تو آروم باش .. شقایق.. منونگاه کن .. تو پیش من جات امنه... بهت قول میدم...

شقایق: قسم بخور .. قسم بخور به هیچکی چیزی نمیگی .. قسم بخور.

آترین نفس عمیقی کشید وآرامتر از قبل نجوا کرد: قول میدم.. حالا بیا سوار ماشین شو باید بریم یک فکری برای زخمات بکنیم.

 

 

 

 

"قسمت هفده ام : بادبادکباز"

ساعت توی سالن زمان 9 و 45 دقیقه را نشان می داد که رومینا با عجلهو سراسیمه از در ورودی وارد بیمارستان شد و بعد یکراست به سمت استیشن پرستاریرفت.

آنقدر در راه رفتن عجله داشت که پاهایش مدام در هم گره میخورد و هرآن ممکن بود پخش زمین شود.

با دیدن ایستگاه پرستاری نفس عمیقی کشید و دهانباز کرد بگوید : ببخشید! که صدای آذر کلامش را نیمهگذاشت.

برگشت و با چشم به دنیال صدای آشنایی که او را خوانده بود گشت .

آذر با کمی فاصله روی صندلی نشسته بود و با زهر خندی به اومینگریست.

رومینا تکیه اش را از سنگ برداشت و با همان عجله قبل به سمت آذردوید: چی شده ؟ همینکه آترین خبر داد اومدم .. حتی ساکم نبستم ... 

آذر با پشت دست چشمهایش را مالید و خسته نالید: زحمت کشی... ولیاصلا به بودنت نیازی نبود.. آترین بی خود کشوندت اینجا.

رومینا دست سرد آذر رامیان دستانش گرفت و در حالیکه آن را می مالید تا کمی گرم شود مهربانانه گفت: این چهحرفیه میزنی عزیز دلم.. الان حال بابا چطوره؟

آذر بغض کرد و دمق جواب داد: همونطوری مونده.

صدایش لرزید و رومینا جوشش اشک را در چشمان خستهاش دید: رومینا .. اگه.. اگه .. اگه زبونم لال بابام طوریش بشه من چی کار کنم.. ها؟

رومینا لبش را گزید و او را محکم در آغوش گرفت ، سعی کرد با لحنشکمی آرامش به او بدهد: قربونت برم توکلت به خدا باشه.. باید براشون دعا کنیم .. 

آذر سرش را بیشتر در سینه رومینا فرو برد و هق هق کنان نالید: همشصحنه های اونشب می اد جلو چشام... دارم دیوونه میشم .. رومینا .. کاش زودتر میاومدی.. کاش بودی .. اگه تو بودی این اتفاق ها نمی افتاد ... 

رومینا همانطور که آذر را در آغوشش می فشرد بازوهایش را نوازش کرد : سعی کن به اونشب فکر نکنی... هنوز که چیزی نشده عزیز من .. مگه دفعه اولته که بابااومده بیمارستان.. ایندفعه مثل دفعه های قبل.. توکل به خدا حتما خوب میشه .. من دلمروشنه.

آذر گریه کنان گفت: صدای گریه های آهو هنوز تو گوشمه... تا میخوامبخوابم یاد اونشب می افتم... رومینا یعنی آهو الان کجاست؟

رومینا آذر را از خودجدا کرد و با فاصله خیره نگاهش کرد و مردد پرسید: منظورت چیه؟ مگه آهوکجاست؟

آذر دماغش را بالا کشید وهمانطور که نگاهش را به کف سالن می دوختگفت:آترین برات نگفته چه مصیبتی به سرمون نازل شده؟

-حرف بزن آذر .. آهو کجاست؟اونشب مگه چی شد؟

چهره آذر منقبض شد : آهو از خونه فرار کرده ،رفته ! .. وقتی فهمید که تمام مدت بابا و آترین می دونستن مامانش کجاست خیلی بهمریخت .. با بابا و آترین دعواش شد و آترین هم زدش ، ما حواسمون پرت بود ، گیج بابابودیم تا اورژانس اومد و بابا رو بردیم بیمارستان اصلا نفهمیدیم که آهو نیست .. یهوبه خودمون اومدیم و دیدیم گم شده.. وای رومینا اگه بابا بهوش بیاد و بفهمه آهو رفتهحتما دوباره حالش بد میشه.

رومینا مات و متحیر به آذر خیره شده بود ، ذهنشیاریش نمیکرد.. آهو رفته بود!؟

در این مدت که او نبوده چه اتفاق هایی افتادهبود؟

آهو رفته.. آهو رفته!

این جمله ناقوس وار در سرشتکرار میشد .. آهو رفته !!!

از درون حس دوگانه ای داشت ، هم خوشحال بود و همناراحت!

هم احساس راحتی میکرد و هم نگرانی بی سابقه ای به جانش افتادهبود!

آهو رفته!

این جمله دو معنای متضادداشت...!

یعنی:آهویی نبود تا زندگیش را مدامبلرزاند..

یعنی : آهویی نبود تا جای خواهرش به او محبتکند..

آهو رفته!

یعنی: آهویی نیست تا مدام دلشوره حضورش را داشتهباشد.

یعنی: آهو حالا در هزاران خطر بود !

آهورفته...!

هم از زندگی آترین .. هم از صحنه زندگیاو...

آهو رفته...!

دلش شور میزد.. 

حالا همه رخوت آن احساس بهظاهر خوب کنار رفته بود و هر چه مانده بود دلنگرانی بود.. عذاب وجدان بود و بازدوباره نگرانی .. نگرانی.. نگرانی...

آهو رفتهبود..! ******************************.

آترین از بالای چهار پایه ایکه ایستاده بود نگاهی در تاریکی جایی که احتمال میداد شقایق آنجا ایستاده باشدانداخت و گفت:

-حالا چراغو بزن.

لحظه ای بعد لامپ با نورخیره کننده ای روشن شد ، آترین همانطور که از بالای چهار پایه پائین می آمد لبخندزیبایی زد و خوشحال گفت: چه نوری داره ... انگاری چهل چراغ روشنکردن!

برگشت و با نگاه به دنبال شقایق گشت که او را پشت سرش پیدا کرد و بهوضوح از دیدن چهره اش یکه ای خورد !حالا که نور مستقیم صورتش را روشن کرده بود بهخوبی می توانست آثار ضرب و شتم را بر چهره زیبای اوببیند!

چشمهای رنگی که تا همین چند وقت قبل تحسین او را بر می انگیخت حالایکیشان آنقدر ورم داشت که اصلا دیده نمیشد و چشم دیگر پر از رگه های خونی بود و ازخستگی لایش باز نمیشد!

آترین کلافه پوفی کشید و رویش رابرگرداند.

نگاهش به پلاستیک های روی اپن افتاد و گفت: تا شما یک چیزی بخوریمنم میرم یک فکری به حال شوفاژ ها میکنم هوا سرده.

شقایق به زحمت لبخند زد وآهسته گفت: زحمتت شد .. ببخش .. تا عمر دارم مدیونتم.

-این چه حرفیه میزنی..ناسلامتی ما یک زمانی با هم همکار بودیم.

شقایق زهر خنده ای زد وزیرلب تکرار کرد: یک زمانی...!

آترین ترجیح داد حرفی نزد ، راهش را به سمت درخروجی کج کرد و درهمان حال گفت: یک چیزی بخور.

شقایق سر بلند کرد و از پشتبه قامت مردانه آترین که از او دور میشد خیره شده و در دل آهکشید.

حسودیش اش میشد ، یکی مثل رومینا چنین مردی نصیبش میشد و یکی مثلاو....!

مگر چه فرقی میان او و رومینا بود.. حتی به قطع می توانست بگوید کهرومینا یک هزارم زیبایی او را هم نداشت!

این چه حکمتی بود .. یکیمیسوخت و دیگری می بالید.

یکی با گریه می خوابید و دیگری با خنده هایش نمیدانست چه کند!

این چه تقدیری بود که او داشت.. چرا او نبایدشوهری مثل آترین نصیبش میشد... رومینا چه چیزی داشت که اونداشت.

چرا؟

چرا همه سهم او از زناشویی رختخواب یک مرد شدهبود و ضرب دست سنگینش و سهم رومینا .....؟! 

شاید رومینا هم مثل هزارانزن دیگر قسمت اول را بی برو برگرد داشت اما آترین هر چه بود آنقدر مرد بود کههیچوقت اینطور دست روی زنش بلند نکند..! قسمت اول را که با هر مردی می بایست سر کند ... لااقل کاش مثل رومینا از دومی معاف میشد!

آهی کشید و بغ کرده به خانهخالی که آترین او را به انجا آورده بود خیره شد.

خانه خالی خالی بود ، جز یکروزنامه که آنهم آترین به محض ورود پهن کرده بود هیچ چیز دیگری نداشت البته به جزاین لامپی که همین الان روشنایی بخش محفلشان شده بود.

باز آه دیگری کشید وبه سختی روی همان یک لای روزنامه نشست و به در و دیوار خانه خیرهشد.

رومینا چقدر خوشبخت بود.. 

نمی توانست این همه خوشبختیرا برای آن دختر که هیچ تناسبی با آترین نداشت تصور کند.

آترین حق او نبود.. 

هر وقت یاد مراسم عروسی شان می افتاد و به یاد می آورد که آنشبآترین چطور با همآن کت وشلوار ساده آنقدر با ابهت و مردانه جلوه کرده بود دلش میلرزید...

یکی مثل رومینا که هیچ ربطی به آترین نداشت اینچنین لعبتی گیرش میآمد و یکی مثل او نصیب منصور میشد..!

آترین می بایست کنار کسی میبود که لااقل یک هزارم زیبایی و جلوه خودش را می داشت نه کسی مثلرومینا...!

همانطور که خودش هیچ ربطی به منصور با آن ادبیات چاله میدانی اشنداشت!

همیشه سیب سرخ نصیب شغال میشد... 

این را برای هزارمین بار بهعینه میدید...

در این افکار بود که آترین با سر و صدای زیادیوارد خانه شد و نفس نفس زنان چند پتو و بالشت همراه خود به داخل کشید: راش انداختم .. اینها رو هم آوردم پهن کنین زیرتون.. دیگه ببخشید که هیچی ندارم .. نکه این واحدخالی بوده اینطوری همه چی قاطی پاتی شده!

شقایق تکانی به خود داد و بااتکا به دیوار ایستاد : اینجوری نگین ناراحت میشم .. همینشم از سرم زیاده .. اینکهشما منو آوردین طبقه بالای خونه خودتون و از دست اون دیو نجاتم دادین خودش کلی .. ممنونم .. خیلی ممنونم.

آترین سری به نشانه تواضع تکان داد و گفت: تنهاکاری بود که از دستم بر می اومد.

بعد نگاهش دور و بر را کاویدو ادامه داد : نخوردی که هیچی!

شقایق آهسته آهسته به سمت آشپزخانه خالی و عریانرفت و پلاستیک خرید آترین را باز کرد ، ساندویچ و چند قوطی رانی و چند بسته کرم ویک لفاف قرص مسکن درون پلاستیک خودنمایی میکرد.

لبخندی زد و همانطور کهساندویچ را بیرون میکشید و سعی میکرد آن را نصف کند گفت: افتادی توزحمت.

آترین پتوها را گوشه ای چهار لا پهن کرد : حرفشمنزن.

شقایق فاصله میانشان را طی کرد و ساندویچ نصف شده را به سمت اوگرفت: سهم شماست.

آترین متعجب کمر صاف کرد و برگشت: این چه کاریه!! من اینو واسه شما گرفته بودم.

شقایق گردن کج کرد و با لحن نرمی گفت: خودتم چیزینخوردی .. بگیر .. تنهایی از گلوم پائین نمیره.

آترین مردد نگاهی به چشمانخسته شقایق انداخت و بی انکه اختیاری در عملکردش داشته باشد نیمه دیگر ساندویچ رااز دستش گرفت.

شقایق لبخند پر مهری به رویش زد و روی پتوهایچهار لا شده نشست.

همزمان که مینشست ناله خفه ای کرد وآهسته سرساندویچش را گاز زد اما خیلی زود چهره اش از درد در هم فرو رفت و بی خیال غذاشد.

آترین که به خوبی حرکات او را زیر نظر داشت مقابلش زانو زد و ناراحتگفت: شرمنده .. این موقع شب همه مغازه ها بسته بود والا براتون یک چیزی میگرفتم کهبتونین بجوین.

شقایق تبسم دردناکی بر لب آورد و با لحنی که دلآترین را ریش میکرد جواب داد: اونی که باید شرمنده باشه منم نه شما.. اینهمه دردسربرات درست کردم.. راستی رومینا خانوم یک وقت ناراحت نشن من رو آوردیناینجا.

آترین همانطور که بر میخواست گفت: نه اصلا ... اولا که رومینا الانبیمارستان پیش بابامه .. ثانیا اون تو این مسائل حساسیتی نداره .. خیلی خانمه ... سرش هم درد میکنه برا کمک به این و اون ... 

شقایق با خستگی گفت: خوش بهحالش !

آترین دسته کلیدش را در مشتش فشرد و لبهایش را جمع کرد و همانطور کهسر تکان میداد گفت: آره واقعا خوش به حالش .. خب من دیگه برم تا شما هم بتونیناستراحت کنین .. اگر یک وقت کاری داشتین من طبقه پائینم .. رو دربایستی رو هم بذارکنار .. هر کاری .. هر وقت .. باشه؟

شقایق خندید و نگاه خیره اشرا به آترین دوخت و با مکث آهسته گفت: مرسی .

آترین لبخند دوستانه ای زد واز تیر رس نگاهش کنار رفت و از خانه بیرون زد! آترین لبخند دوستانه ای زد و از تیر رسنگاهش کنار رفت و از خانه بیرون زد!

همینکه در را بست نفسش رامحکم بیرون داد و روی پله های سرد نشست .. به شدت احساس گرما میکرد و دلش خنکیمیخواست.

دستش را روی سنگ های سرد گذاشت و چشمهایش را بست اما با بستنچمشهایش دوباره یاد مصیبت پیش آمده افتاد.

آهو... !

دست خاکی اش را از روی پله برداشت و روی پیشانی اش کشید .. انگارمیخواست فکر آهو را از سرش پاک کند که البته اصلا در این کار موفقنشد!

بی نهایت احساس خستگی میکرد ، با پاهایی که نای ایستادن هم نداشتندبرخاست و چند پله ای که تا واحد خودش بود را طی کرد، در باز بود ، بی صدا چون شبهوارد خانه شد ، بی آنکه چراغی روشن کند یا لباسی عوض کند یکراست به سمت اتاق خوابشرفت و خودش را روی تخت انداخت .

تازه وقتی بدنش روی سطح صافتخت قرار گرفت توانست نفس حبس شده اش را بیرون بدهد که البته بیشتر شبیه به آه بلندو بالایی بود تا نفس!

دوباره همانطور نفسش را فوت کرد با این تفاوت کهحالا واقعا میخواست آه بکشد.

کمی خودش را بالا و پائین کشید و به پهلو چرخید. 

بی فایده بود .. با همه خستگی که بدنش را به درد آورده بود اما گوییخواب به چشمانش حرام شده بود!

چند بار پلک زد تا چشمانش کم کم به تاریکی عادتکردند و اجسام درون اتاق برایش شکل گرفتند ... نگاهش را از قاب عکس کوچکی که از ازخودش و رومینا بود برداشت و به نقطه سفیدی روی دیوار که از حرکت سایه ها ساخته شدهبود دوخت.

شب سنگینی بود و زیادی ساکت...!

لبهایش را بهم چسباند ودوباره غلت زد و به سقف خیره شد.

دوباره فکر آهو در سرش بیدارشده بود.

نگاهش چرخید و از پنجره نیمه باز به شب سیاهی که جلویش قد علم کردهبود خیره شد.

احساس لرز کرد .. نه از سرما که از وحشت شببودن!

شب سوم بود...

شب سومی که آهو در خانه نبود .. 

کجا بود؟

زیر پل؟

تویجوب؟

کنار خیابان؟

سه شب قبل در آغوش او خوابیده بود .. روی همینتخت!

از بس گریسته بود خوابش برده بود و آترین او را با خود به اتاق خواب آوردهبود.

امشب کجا میخوابید؟

در آغوش چهکسی؟

امشب اگر میگریست چه کسی آرامش میکرد؟

چه کسی او را در آغوشمیکشید؟

و به چه نیتی؟

دوباره گرمش شد .. داغ کرد ... 

پیراهنش را از تن بیرون آورد و روی تختنشست!

روی تخت خالی از آهو .. خالی از رومینا..

خالی از همدم .. کسیکه فقط باشد تا کمی از دردش را با او تقسیم کند...

اما هیچکسنبود..

اتاق خالی بود..

خانه خالیبود..

همانطور که وجودش بدون آهو .. بدون رومینا خالی شدهبود...

هیچ شده بود..

تهی.. !

پوچ...!

گوشی اش را از جیب بیرون کشید تا به رومینا زنگبزند اما با روشن کردنش پشیمان شد .

به جای اینکه به لیستمخاطبانش برود وارد گالری شد و اولین عکس را با نوک انگشت لمسکرد.

عکس کوچکی که دیده نمیشد بزرگ شد و آترین به چهره اخمالو آهو خیرهشد.

همان عکسی بود که آذر به کلانتری داده بود . ..

چقدر دردناک بود که این تنها عکسی بود که او از همسرش داشت .. ازآهویش!

آنهم یک عکس بی لبخند!

بیتائید..!

بی وای مرسی آترینی که برایش اندازه دنیا ارزشداشت!

یک عکس تلخ از خاطره روز اول... 

از اولینملاقات...

اولین دیدار..

اولینی که تلخ بود مثلآخرین...

اولین و آخر مثل هم رقم خورده بود..

آن روز در دفتر خانه هر دوعصبانی بودند .. هر دو خشمگین و اخمالو...

و سه شب پیش هم باز هر دوعصبانی بودند .. خشمگین و البته اینبار گریان!

آترین فکر کرد : اولین ..! آخرین؟؟؟

نه نه.. نباید می گذاشت آخرین باشد...

هنوز چیزی شروع نشدهبود که بخواهد تمام شود...

هنوز برای پایان زود بود .. خیلی زود ..

آنها کلی قرار داشتند.

هنوز بادبادک نساختهبودند.

هنوز با هم به مسابقه نرفته بودند.

آترین باید آرزوی آهو رابرآورده میکرد .. قول داده بود.

سرش می رفت باید سر قولش میماند.. شده یک روز مانده به عمرش باقی مانده باشد آهو را می یافت، بادبادکی میساختو با هم هوایش میکردند.

بعد در کنار هم .. شانه به شانه هم به اوج گرفتنشخیره میشدند... به بالا رفتنش..

پای همه مردانگش اش قسم خورد .. پای همه شرافت اش .. 

کف دستانش را روی پلکهایش محکم فشرد تا مباداقطره ای هر چند کوچک از میان پلکهایش بیرون بلغزد!

الان وقت گریستن و عز و جززنانه نبود... ناسلامتی او مرد بود.. 

مرد آهو .. مرد رومینا .. یکمرد خانواده!

با همه خستگی که تن کوفته اش را به رختخواب میخواند از جا برخاست ، سراسیمه به سمت کمد یورش برد وبه دنبال چسب و قیچی و مقواو... گشت.

حتی چراغ را هم روشن نکرد .. وقتش را نداشت.. امروز جمعه بود .. هرآن ممکن بود آهو پیدایش شود ...و او قول داده بود..

یک بادبادک .. یک بادبادکزیبا ...

آهو اگر می آمد و بادبادکش آماده نبود برای مردانگی اش بدبود...

برای مرد خانواده بودنش افت داشت.

آهو می آمد .. 

انوقت با رومینا سه تایی در یک غروب زیبا بادبادک هوامیکردند.

بعد آهو بلند میخندید و داد میزد وای مرسی آترین .

و با ز او احساس میکرد چقدر این وای مرسی زیباست وقتی یکی اینطور اورا قبول کند !

 

 

****************.

 

هوا گرگ و میش بود و سوز بدیداشت.

یک اتوبان پهن با ماشین های گذری که با سرعت نور از مقابل یک تودهمچاله شده رد میشدند و هیچکدام لحظه ای نمی ایستاد تا بفهمد آن توده مچاله شدهچیست؟

انسان است؟

حیوان است؟

اصلا هر چه هست... مرده است یازنده؟

اصلا شاید یک کیسه پولبود...!!!!

اما هیچکس توجهی به آن حجم کوچک که گوشه ای رها شده بود نمی کرد .. تا اینکه بالاخره پژویی به صورت اتفاقی کنار زد ، مرد جوانی از اتومیبل پیاده شد وبه سمت صندوق عقب ماشینش رفت .

درحالیکه بطری آبی را برمیداشت خنده بلندی سر دادو شوخی رکیکی با همسفرش کرد.

چند لحظه بعد همسفرش هم از اتومبیل خارج شد وکنار دوستش آمد.

مرد جوان بطری آب را روی سر و صورت رفیقش خالیکرد و به سمت مخالف دوید و همسفرش هم به دنبالش .

هنوز چند قدم از ماشین دور نشده بودند که پای مرد جوان به تودهمچاله شده گیر کرد و تعادلش را از دست داد برگشت تا ببیند چه چیزی بوده که دوستش همبه او رسید و هر دو مات جسم ظریف دخترانه ای شدند که بخشی از بدنش از کیسه مچالهشده بیرون آمده بود.

مرد جوان روی زانو نشست و با دستی لرزان دختر رابرگرداند تا صورتش را ببیند هنوز کامل صورت دختر به سمت او و دوستش برنگشته بود کههمسفرش فریاد زد : آهویه!

مرد برگشت و به دوستش خیره شد... 

روزبه با چشمانی از حدقه در آمده دوباره تکرار کرد : به امام رضاآهویه.. آترین!

مرد برگشت و به صورت خون آلودی که قابل تشخیصدادن نبود خیره شد .. 

همان لحظه بوق گوش خراش کامیونی را شنید ... گردنچرخاند تا ببیند چه اتفاقی افتاده اما دیر شده بود چون کامیون از مسیر منحرف شدهبود و تا کمتر از چند ثانیه دیگر آنها را مثل لواشک کف خیابان پهنمیکرد!

کامیون بوق دیگری کشید و ناگهان سقف به طرز وحشتناکی در مقابل چشمانگشاد شده آترین ظاهر شد!

مات و متحیر برای چند ثانیه فقط به سقف خیره ماند ... با شنیدن صدای بلند نفس هایش به خودش آمد، نگاهی به دور وبر کرد ... خیس عرقشده بود و سینه اش با بی نظمی بالا و پائین می رفت انگار قلبش تمام سنیه اش رااشغال کرده بود.. تمام بدنش نبض شده بود!

خواست آب دهانش را فرو دهد امادهانش خشک خشک بود و لحظه ای بعد همه بدنش شروع به لرزیدنکرد.

بی حال دوباره خودش را روی تخت رها کرد و به سقف خیره شد.. صحنه هایپرش داری از کابوسی که دیده بود مقابل چشمانش رژه می رفت و وحشت چند لحظه قبل را بهخاطرش می آورد..

اتوبان .. جسم مچاله شده.. سر و صورت خونی.. آهو... کامیون..بوق ... مرگ...

چشمانش پر از اشک شد و برای اولین بار با هق هقشروع به گریستن کرد.

آرنجش را روی پیشانی گذاشت و دردمندانه به ایناندیشید که تنهایی چکار کند..!؟

نسیم خنکی وزید و پرده تور را به حرکت زیبایی تاروی تخت بالا برد .. آترین دستش را از روی پیشانی برداشت و برای چند لحظه به رقصپرده خیره شد... حرکات ملایم باد زیبا بود و آرامش غریبی را به جانش میریخت.

بیرون هوا به روشنی می زد اما هنوز خورشید از پشت کوهای مشرق زمینبیرون نیامده بود .. یک جور روشنی و تاریکی توامان هم... مثل زندگی .. لبخند و گریهدر آغوش هم ... نیک بختی و بدبختی در کنار هم .. همه خوبی ها و بدی ها شانه به شانههم جلو می آمدند و این بود قانون نانوشته هستی که آترین نمیدانست.

آهسته از تخت برخاست و به سمت پنجره رفت ، از آن بالا به شهر خاموشیکه در خواب خفته بود خیره شد... صدای خش خش آهسته ای توجهش را جلب کرد ، خم شد ومردی سرتا پا نارنجی پوش را دید که بیخیال از همه دغدغه های این دنیا در حال جاروکشیدن بود.

نفس عمیقی کشید و پنجره را بست ، لخ لخ کنان از اتاق بیرون رفت تابا یک لیوان آب از عطشش بکاهد که ناباورانه رومینا را در حالیکه از سجده برمیخاستوسط هال دید!

برای چند ثانیه خیال کرد دوباره خواب می بیند با این تفاوت که اینیکی میزان خشونتش کمتر است اما نه حقیقت بود .

رومینا خم شد و به رکوع رفت وبعد دوباره ایستاد و آهسته با همان صدای آهنگینش گفت: اللهاکبر.

آترین تکان سختی خورد.. 

رومینا گفته بود اللهاکبر!

خدا ... 

خدایی که از همه چیز و از همه کس بزرگتر است و اوفراموشش شده بود.. خدایی هست.. خالقی هست...!

کسی هست تا او دست تنهانباشد!!!!

سبحان ربی العلی و بحمده ...

منزه است خدایی که بالاترین استو شکر برای اوست...

اینبار واژه سپاس گزاری در ذهنش چراغ داد ...

انگار تازه چشم هایش باز شدهبود...

چند وقت بود یادش رفته بود از خدا سپاس گذارباشد؟

چند وقت بود که اصلا یادش رفته بود خدا را صدابزند؟

و زندگیش درست از روزی که یادش رفت خدایی هست چه سخت شدهبود...

چطور فراموش کرده بود کسی که جزمهربانی و محبت چیز دیگری نیست رابخواند؟

کسی که تنها دلخوشی اش خواندن بندگانش بود و اجابت خواستنهایشان؟!

چطور بخاطر خودش هم یادش نیفتاده بودبخواندش؟

رومینا خواند: الحمد ا.. اشهد ان لا ا.. الا ا.. وحده لا شریکله!

و باز آترین اندیشید: چند نفر تا به امروز شده بودند شریک خدایزندگیش؟

چند نفر تا آن لحظه جای خدایش را گرفته بودند و او نفهمیدهبود؟

مگر به خواب مرگ رفته بود که اینهمه چیز مهم را از یاد بردهبود؟؟

رومینا با آهنگین ترین لحنی که آترین شنیده بود جمله آخر را هم گفت: السلام و علیکم و رحمه ا.. و برکاته.

و او به یاد آورد که ماهرخ همیشهمیگفت سلام آخر نماز به خودمونه!

عجب خدایی .. که هر روز او را بهخود می خواند ... که هر روز نازش را میخرید .. اجابتش میکرد ... وبعد با همهخداوندی اش در نهایت میگفت بهخودتسلام و درود بفرست .. به خودتبنده من!

رومینا گره چادرش را باز کرد و با لبخندی زیبا کهبه اندازه آن نسیم برای آترین دلنواز بود گفت: سلام ...

آترین سری به نشانه سلام تکان داده و با صدایی خش دار گفت: کیاومدی؟

رومینا تسبیحش را دور مهر گذاشت و جواب داد: همین چند دقیقه پیش .. آرسام آوردم.. اومد بیمارستان دید من تو محوطه ام گفت بیخود نمونم رسوندم خونه.. حالا یک استراحتی بکنم پا میشم نهار درست میکنم میرم پیش آذر .. اون طفلک الانبیشتر از همه به کسی که کنارش باشه احتیاج داره.

آترین نگاه خیره ای به رومیناانداخت .. نفس عمیقی کشید و دو زانو رو به روی سجاده اش زانو زد ... انگار در مقابلالهه ای تعظیم میکند خم شد و تسبیح سبز رنگ رومینا را برداشت و بوسید و بعد چادر اورا روی چشم هایش گذاشت و نالید : گم شدم رومینا.. گمشدم.

رومینا تبسمی دلنشین بر لب آورد .. آرام سر آترین را روی زانویشگذاشت و مهربان موهایش را نوازش کرد و زیر لب لالایی کنان زمزمه کرد: خدا هست .. صداش کن تا خودتو پیدا کنی..

آترین با بغض گفت: دعا م کن ... دعام کن .

رومینا با همان لحن قبل ادامه داد: دعا کردم ..هم تو رو .. هم بابارو.. هم آهو رو!

 

 

 

"قسمت هجده ام:جولیــــــــــــــــا "

فریدون دست آترین را با همه نیرو در میان دستان لرزانش فشرد و اززیر چادر اکسیژن نالید: خوبی بابا؟

آترین با چهره ای بهم ریختهو موهایی که برای اولین بار رنگ شانه و ژل را به خود ندیده بودند سر تکان داد ونگاهش را به آرسام که کمی آنطرفتر بود دوخت.

آرسام لبخندی زد و گفت: بابامو خسته نکنی ... همش مال تو نیستا!

آترین عکس العملی نشان نداداما فریدون تلخ خندید و بعد از مکث کوتاهی گفت: آهوچطوره؟

آترین روی صندلی که نشسته بود به سختی جابه جا شد و چند بار سرفهکرد: خُ .. خوبه ... 

فریدون نفسش را به آرامی بیرون داد و همانطور کهدستش را روی سینه اش میگذاشت آهسته گفت: دختر خوبیه ! آرزوم بود که بچه های من مثلاون اینقدر خود ساخته بودند!

آترین مسخره خندید و گفت: دستت درد نکنه دیگه !

فریدون گردنش را کج کرد و نگاه طولانی به آترین دوخت ، در نگاهش بهخوبی رنگی از جدیت همراه با افسوس و حسرت دیده میشد..!

آهی کشید و پس از مکثینسبتا طولانی گفت: سعید واسه من همیشه الگو بود! همیشه دنبال رو اون بودم.. چه وقتیانتخاب رشته ها مون و دانشگاه رفتن .. چه موقع کار کردن ... همیشه میخواستم مثل اونباشم... 

نه دروغ چرا .. مثل اون که نه! میخواستم از اون سر تر باشم.. اون بهنسبت من هیچی نداشت! نه پدر و مادر و خونواده ای ... نه مال و منالی .. نه موقعیتاجتماعی .. یک دهم اون چیزهایی که داشتمم نداشت اما همیشه از من جلو تر بود.. هرکاری هم میکردم بهش برسم بی فایده بود!!!

بعضی وقتها خنده ام میگیره .. همه زورم رو زدم که از اون بزنم بالا... بهش نرسیدم که هیچ از همون چیزی هم کهمیتونستم باشم موندم ... نگام کن .. حتی مرگمم شبیه اون شده! اما اون کجا و من کجا! اون چطوری مرد و من چطوری میمرم!!!

به اون میگن شهید و به منمیگن....!!!! سالهایی که اون رفت جبهه و بخاطرش زندگیش.. زنی که دوست داشت و سلامتیاش رو داد من داشتم خودم رو به آب و آتیش میزدم تا تو کارم ترقی کنم و از اون جلوبزنم .. حالا بیا و آخر کار رو ببین .. اون اگه مثل من به این درد مبتلا شد براشافتخار داشت ... مرگش با عزت بود اما من چی؟!

میبنی آترین من همیشه ازسعید عقب موندم .. با اینکه همه چی داشتم اما از روحش .. از بزرگی وجودش عقبموندم!!!

آترین چینی به پیشانی انداخت و زمزمه وار گفت: چرا خودت روبرای چیزیکه رفته ناراحت میکنی؟

فریدون نگاهش را از آترین برداشت و به سقف خیرهشد و دوباره ادامه داد: نیا وسط حرفم ... میخوام آخرین حرفهام رو بهت بزنم ... آترین ..! تو خیلی شبیه جوونی های منی... خیلی (برگشت و نگاه نافذش را در چشمانآترین دوخت) اونقدر که گاهی وقتها خودمم باورم نمیشه .. دلم نمیخواد توام مثل منبعد ا ز 60 سال بفهمی راهی که رفتی اشتباه بوده! من در تمام طول زندگیم با وجودی کهفرشته ای مثل ماهرخ کنارم بود اما بیراهه رفتم.. اونقدر تو فکر رسیدن و نرسیدن هابودم که از همه چی جا موندم .. برعکس سعید! بعضی وقتها خنده ام میگیره.. یکی مثل منبی لیاقت زنی مثل ماهرخ نصیبتش میشه و یکی مثل سعیدجولیا!

آترین مردد گفت: بابا؟ داستان این جولیا چی بوده؟ چرا عمو سعید وآهو رو ول کرد و رفت ؟

فریدون لبخندی زد و آه کشید: سعید و جولیا .... داستانش طولانیه ... اونها تو یکی از سفرهای ما با هم آشنا شدن ... تازه جنگ تمومشده بود و همه دنبال ساخت وساز و آبادانی بودن ... جولیا با یک گروه تحقیقاتی اومدهبودن برای بازدید ... نفهمیدم چی شد که سعید توجهشون رو جلب کرد و با اون مصاحبهکردن با اینکه من موقعیت شغلی ام نسبت به اون بالاتر و مهمتربود!

اینجاست که خنده ام میگیره از سرنوشت! جولی تحت تاثیر شخصیت سعیدقرار گرفته بود

نظرات شما عزیزان:

سحر
ساعت11:04---13 شهريور 1392
سلام چه خبر خوشم میاد همینجور داری پست می دی دلم می خواد باهات بلینکم اگر موافقی بیا تو سایت من آدرست بذار با من بلینک مرسی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: